کد خبر: ۶۶۴۶۹
تاریخ انتشار: ۰۹:۱۹ - ۲۹ اسفند ۱۳۹۴ - 19 March 2016
‏و بهار این‌گونه از راه می‌رسد: با لبی و صد هزاران خنده، با توشه‌ای از ضربان‌های باغ ‏بهشت برای قلب منقلب خاک.
چنان ز مقدم نوروز شد طراوت عام / که سبز گشت هم از آب تیغ چوب نیام / ‏اگر ز عالم بالا نوید رحمت نیست / به خاک این همه باران چه می‌برد پیغام / ‏بساط سبزه در و دشت را تمام گرفت/ زمین تمام زبان شد به شکر نعمت عام

‏گام بر خاک نهادن و زنده بودن خاک را احساس کردن، دست در خاک فرو بردن، ‏چونان که به شست‌وشویی گوارا، روح را به زلالی بهار سپردن و دیگر شدن. حال دیگر یافتن، از نگاه دیگر نگریستن، به بصیرت رسیدن و چشم باز کردن به جهانی که دیگر ‏می شود. به جهانی که درگذر دیرینه روزان و ‏شبان پیرسال، ناگهان جوان می‌شود، جوانه می‌زند، با شوقی کودکانه، به جوانه‌هایش می‌نگرد، دست بر جوانه‌هایش می‌کشد، خود را به ناگهان تازه می‌یابد.

حس خوی تازه، حس حالی تازه، حالی احسن، حالی شکفت، حالی تازه‌تر از همواره‌هایی که بهار با خود به ارمغان می‌آورد، حالی که انگار برای اولین‌‏بار در او دمیده می‌شود.
‏زمین، ‏زمین مهربان که در تازه‌ترین و شگفت‌ترین تحول خود ناگهان سینه می‌گشاید، ‏مادروار؛ و بهار با تازه‌ترین و شگفت‌ترین جلوه خود به تجلیل زمین می‌آید، با نگاهی سبز، با دست‌هایی سبز، با سبزترین تکراری که به صبوری با خود می‌آورد از ‏سرانگشتانش طراوت سلسبیل می‌تراود و از شانه‌هایش عطر طوبی می‌چکد.

‏و بهار این‌گونه از راه می‌رسد: با لبی و صد هزاران خنده، با توشه‌ای از ضربان‌های باغ ‏بهشت برای قلب منقلب خاک.
‏تعبیر شگفت نو شدن، گذر از بهار به بهار، از پی تحویل سال‌های سبز رفتن، از ‏سبزترین فصل قرآن - رمضان - عبورکردن و به سبزترین فصل زمین رسیدن. عبور از شطی بهشتین و شست‌وشو در گواراترین برکه حضور ناب خدا...

‏بهار را بر دوش می‌گیرد نـسیم ناگهانی منتظر، و از دروازه عید رمضان می‌آید. نگاه ‏کنی، حالاست که از راه برسد، حالاست که برسد و مژدگانی بخواهد، دست‌های‌تان را بگشایید اگر توانسته‌اید در بهار قرآن جوانه بزنید. دست‌های‌تان را بگشایید اگر که ‏می‌خواهید سهمی از طبیعت ‌بردارید، مشت روح‌تان را باز کنید. بگذارید بهار در عمق ‏روح‌تان جوانه بزند. بگذارید روح‌تان در انقلاب بی‌تاب زمین در قالب بهار متجلی شود.

‏روح‌تان را به صافی بهار بسپارید. یک چند، پشت دری سبز بایستید و به تهی درون خود بنگرید. به آن تهی که در روز نخست آفرینش در قالب آدمی بی‌تابی می‌کرد. روح‌تان را به ‏صافی بهار بسپارید و تهی قالب آدمی را حس کنید. آنگاه بگذارید بهار پهنای روح خود ‏را در تهی قالب شما بیفشاند. معطر بشوید، معطر از هزارهزار عطری که از باغ خدا به ‏سوی شما می‌تراود. روح‌تان را آزاد بگذارید تا از در سبز بگذرد و به جاودانگی روح بهار ‏متصل شود.

سلام به نخستین روز زمین، سلام به نخستین روز هستی، سلام به نخستین روز آفرینش. روزی که خداوندگار اراده کرد هستی باشد، هست شود، روزی که ازل نامیدندش و به نام انسانش مانوس کردند. روزی که انسان، اول گام‌هایش را تجربه کرد، که انسان بودن را احساس کرد.
روزی که انسان تا چشم گرداند، خدا را دید، تا به همه‌چیز رو کرد خدا را دید، تا به همه‌چیز پشت کرد خدا را دید، روزی که فقط یکی بود؛ و آن یکی فقط خدا بود، نه چیزی بود، نه کسی؛ و خدا خواسته بود انسان باشد. کاینات را گفته بود؛ کُنْ؛ کهکشان‌ها را گفته بود کُنْ؛ ملایک ملکوت را گفته بود: کُنْ، زیرا که خواسته بود انسان باشد و این‌گونه، بهار آفرینش دمیده بود. اولین بهار از پس شعاع اولین آفتاب پنجه بر گونه منتظر انسان سوده بود؛ و همه اینها آنقدر ترد و تازه بود که فرشتگان، بال‌افشان، دل‌شان داشت لک می‌زد برای لحظه‌ای آدم بودن... و بهار آفرینش خداوندی را احساس کردن و در سبزه‌زار انس انسان و خدا کام‌های شبنم‌خیز برداشتن،... که خدا خواسته بود انسان این‌گونه باشد؛ مانوس به بهار. خدا خواسته بود که انسان بهارینه‌ترین آفریده‌اش باشد. آفریده محبتش و شاید عشق درست همان لحظه از ذات خدا در ذات آدمی چکیده بود و چون سرخ گلی بر سینه روح آدمی نشسته بود.

‏بهار... بهار... در هرکجا که خواسته باشی احساسش کنی، حس عرش و ملکوت در رگ‌هایت می‌دود و آن خاطره ازلی در جانت بیدار می‌شود. آن یادواره عزیز که روز اول بود، فقط یکی بود، فقط خدا بود، که خواسته بود انسان باشد...

‏و چنین شد که حضور بهارانه انسان با ضرباهنگ طبیعت، به نظام اصیل خداوندی پیوست، نظامی که در تکرار شبان و روزان و آمد و گشت فصل‌ها به تکامل ذرات عالم منتهی می‌شود. نظامی که در عبور از مسیر زمین، انسان خاکی را شوق افلاکی شدن در جان می‌افکند و شعله عرش، در نگاهش مشتعل می‌کند. او را از حضور به عبور سوق می‌دهد. تابع فصل‌های زمینی روحش را مبتلای تحول می‌کند و در گذر از خزان‌ها و زمستان‌ها، بهار چون حسی اصیل و ازلی در روح آدمی جوانه می‌زند. دمی درنگ... جهان به تماشای کش و قوس جوانه روح در غلاف جان آدمی می‌آید. عید می‌رسد، ضربان هستی شدت می‌گیرد، همه‌چیز به ناگهان تپیدن می‌آغازد. انسان در آمدن چنین تحولی، چه تدبیری اندیشیده است؟ در برابر او که مدبر لیل و نهار است؟!

‏وقتی هستی دست می‌گشاید، انسان چه دارد که از گریبان حضورش به درآرد و تقدیم کند؟ وقتی زمین به بهار می‌رسد، انسان از کدام سمت به ملکوت متصل می‌شود؟ کجا می‌ایستد تا کاینات، شولای سبزینه‌پود رسالت بر دوش او بیفکند؟ در کدام نقطه ‏وجودش خدا انگشت اشارت می‌نهد و خاک پایان می‌کارد؟

‏بهار از کدام گوشه خلقت به تبرک همیشه بهار جان آدمی می‌آید؟ و این سال، که کوله بار بهار بردوش، ازراه می‌رسد آیا، نقطه آغازی است در درک عمیق انسان از نظامی که او را و تمام هستی را به سوی ابدیت مطلق رحمانیت سوق می‌دهد؟ آیا انسان توان درک موقعیت خود را دارد؟ می‌داند که در کجاست و چرا؟

ساقیا آمدن عید مبارک بادت / وان مواعید که کردی مرواد از یادت / در شگفتم که در این مدت ایام فراق / برگرفتی ز حریفان دل و دل می‌دادت / برسان بندگی دختر رز گو به‌درآی / که دم و همت ما کرد ز بند آزادت / شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست / جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت / شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت / بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت / چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات بازآورد / طالع نامور و دولت مادرزادت / حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح / ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

علی اصغر شعردوست
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر: