در «منطق بازار» و در جوامعی با اقتصاد آزاد، بهترین حالت ممکن این است که اداره و تصدی هر امری دست بخش خصوصی باشد. منابع و صنایع بزرگ نیز از این قاعده مستثنی نیستند. با این تفاوت که اینها نخست به دست دولت راهاندازی میشوند و به سامان میرسند، و سپس به دلیل افزایش بهرهوری و کاهش نرخ خدمات، اداره آنها تماماً یا نیمبند به بخش خصوصی محول میشود. اصطلاح «خصولتی» از همین واگذاری نیمبند خلق شده است.
این قاعده اقتصادی، اینک به فرهنگ و سیاست ما نیز سرایت کرده است. بعد از انقلاب، دو نگاه متفاوت به جریان روشنفکری شکل گرفت. یکی با آن سر ستیز داشت و دیگری در مقام دفاع از آن برمیآمد و بر این باور بود که میشود جریان فرهنگی روشنفکری را در دل روشنفکران دولتی هضم و جذب کرد. به همین دلیل از اینکه پای روشنفکران را به مراکز دولتی؛ ارشاد، فرهنگسراها و کتابخانهها باز کند، واهمهای نداشت و چنین میاندیشید که با آمدن آنها نیروهای تندرو فرهنگی درون جامعه بهسرعت مستحیل میشوند و توان سیاسیشان را از دست میدهند. آنچه آنها -روشنفکران دولتی- را از تندروها جدا و محبوب میکرد همین مرزبندی فرهنگیشان بود.
وزیر ارشاد دولت اول اصلاحات نمونه شاخص این طرز تفکر بود. در این گفتمان، روشنفکران دولتی با برخی از روشنفکران مستقل همپوشانی پیدا کرده بودند. آنها نیز میپنداشتند که باید دست از سیاست شست و با تغییر و ارتقای زیرساختهای فرهنگی زیستسیاست جامعه ایران را دگرگون کرد.
استراتژی این گفتمان در دو صورت امکان داشت به توفیق برسد. یکی اینکه طرف مقابل، در برابر آنها ایستادگی نمیکرد و دیگر آنکه آنها با داشتهها و باورهای فرهنگی خود به مصاف آنها میآمدند. ولی این اتفاق نیفتاد و آنها از سر تنگدستی در خلق جذابیتهای فرهنگی به «سیاست به مثابه سیاست» روی آوردند و تلاش کردند نگذارند آمیزهای از گفتمان فرهنگی دولتی و مستقل ریشه آنها را بخشکاند. و با اینکه در گفتمانسازی فرهنگی کمبنیه و ناتوان بودند، به خوبی میدانستند نباید بگذارند فرهنگ و سیاست با هم چفت شوند.
آنها توان گفتمانسازی آلاحمد و شریعتی را تنها در کتابها نخوانده بودند، بلکه با آن زیسته بودند و گفتمان آنها را برای رسیدن به جامعه انقلابی، اجرائی کرده بودند. اگرچه خاستگاهشان گفتمانی روشنفکرانه نبود، ولی با سازوکار و شیوه فعلیتیافتن گفتمانهای روشنفکرانه کاملا آشنایی داشتند. از اینرو به مراکز دولتی که میخواستند با آمیزهای از روشنفکران دولتی و مستقل، فرهنگی تازه خلق کند و در ادامه به راهبردی سیاسی دست یابد، حمله کردند و دولتهای سازندگی و اصلاحات را با مخاطراتی مواجه کردند. در واقع آنها، با زبان سیاست منهای فرهنگ، به مقابله با فرهنگ منهای سیاست آمده بودند.
شکست قریبالوقوع «کارشناسان فرهنگی» هوش چندانی نمیخواست. این حملات باعث شد تا اگر اندکی میل به مشارکت سیاسی بین روشنفکران مستقل وجود داشت، به پسله برود و ناگزیر بیش از پیش به فرهنگ منهای سیاست پناه ببرند تا مگر به شائبهها خاتمه دهند. عقبنشینی آنها تندروها را آرام نکرد و اگرچه وزیر اصلاحات با موفقیت از استیضاح مجلس بیرون آمد، اما این فقط موفقیتی موقتی بود. بعد از این ترکیب روشنفکران دولتی و مستقل به این نتیجه رسیدند که برای ادامه زیستسیاسی خود، بیش از پیش به فرهنگ پناه ببرند. در نتیجه، فرهنگ را از سیاست «فک کردند» و تنها به حضور در انتخابات و حمایت از نامزدهای مستقل بسنده کردند.
بیانصافی است اگر بگوییم هیچ تأثیری نداشتند، مهمترین اثر آنها را در برآمدن دولت اصلاحات شاهد بودیم و بیاثربودنشان را در بهقدرترسیدن احمدینژاد. شاید دمدستیترین تحلیل، این باشد که فککردن فرهنگ از سیاست، به اندازه فککردن اقتصاد از سیاست ناممکن است. در این بین، گروه دیگری از روشنفکران معتقد بودند که نباید در سازوکارهای دولتی ادغام شد، نه ناامید بودند و نه امیدوار. چنین تغییری مطلوب آنها نبود.
و بر این نظر بودند که راه آنها خلق فرهنگ از دل سیاست است. پس نگاهی منتقدانه به سیاست داشتند؛ این نگاه در بعضی مواقع مؤثر واقع میشد و میتوانست جامعه را مورد خطاب قرار دهد و در مواقعی به این سوءظن میانجامید که آنها نگاهی کینتوزانه دارند، هرچند اینگونه نبود.
بسیاری از روشنفکران در بدنه دولت جذب شده بودند و شکافی در تحلیلها و باورهای جامعه به وجود آورده بودند. اما روشنفکران مستقل در دوران اصلاحات روزگار سختی را پشت سر گذاشتند. چون بر چیزی پافشاری میکردند که عموم به آن باوری نداشت و آن چیزی نبود جز اینکه در سازوکارهای دولت، حتی به بهای تغییر گفتمان نباید جذب و هضم شد. در این گروه روشنفکران مستقلی بودند که با میانجی هنر و ادبیات با سیاست مرتبط میشدند. نامهای آنها، چنان زیاد و آشناست که تنها میتوان به چهره شاخصی از این جریان اشاره کرد: هوشنگ گلشیری. گسست بین این دو گروه -روشنفکرانِ ادغامشده در دولت و روشنفکران مستقل- تجلی دو گفتمان متفاوت بود. روشنفکران مستقل تلاش میکردند از درون عمل کنند و بسیاری از آنها صادقانه برای ارتقای فرهنگی جامعه، از حیثیت و اعتبار خود مایه میگذاشتند.
این مقدمهچینی، در حکم بدیهیاتی است برای رسیدن به بدیهیات دیگر و ترسیم وضعیتی که اغلب بدان آگاهاند، اما نسبت به آن واکنشی نشان نمیدهند. وضعیتی که از دل این فعل و انفعالات شکل گرفته است و ما هماینک وارث آن هستیم. این وضعیت تدریجاً ما را به رفتاری پارادکسگونه سوق داده است، اینکه برخی، هم از موضع روشنفکر اظهارنظر میکنند و هم نفس وجود روشنفکر را انکار میکنند. این انکارِ خود و دیگران نوعی واکنش به وضعیتی است که ظرف چند دهه اخیر به وجود آمده است. انگار روشنفکران دیروز کاری جز انتقاد از همفکران خود ندارند. و شاید در ایندست انتقادهای گاه کینهتوزانه، به دنبال تبریجستن از یکدیگراند.
انتقاد روشنفکرانه با انتقاد از وضعیت موجود شکل میگیرد. اما از آنجا که اینگونه انتقادکردن راه دشواری است، چارهای جز خودزنی، گذشتهزنی و حتی همفکرزنی پیدا نمیکنند. این روزها در رسانههای خصوصی و حتی نیمهخصوصی، زدن یا رد و انکار روشنفکرانی چون آلاحمد و شریعتی رونق بسیار دارد. انگار درنهایت تندروها موفق شدهاند انزجار از روشنفکر مستقل و گذشته آن را هژمونیک کنند. بدیهی است هر جریان اصیلی فارغ از دستهبندیهای ایدئولوژیک به مواجهه انتقادی با گذشته و اکنون خود نیازمند است. روشنفکران نیز از این قاعده مستثنی نیستند.
اما آنچه این روزها از سوی برخی روشنفکران در رسانهها مطرح میشود، با فقر شدید تئوریک روبهرو است و شاید بیشتر از سر ترس و فرار از گمنامی است، نه از سر احساس مسئولیتی اصیل به قصد تحول و احیای جریان روشنفکری. در برابر هر رویدادی میتوان واکنش نشان داد، اما روشنفکران بهخصوص در عرصه سیاست و فرهنگ، به جای واکنشهای عادی، به کنشهایی خلاقانه دست میزنند. این همان کاری است که بهدور از عاقبت و عافیتاندیشی، آلاحمد و شریعتی در زمینه و زمانه خود انجام داد.
روزنامه شرق