کد خبر: ۹۶۶۳۸
تاریخ انتشار: ۱۱:۳۲ - ۲۲ اسفند ۱۳۹۵ - 12 March 2017
آخرین جنازه همین دیروز پیدا شد. دو تای دیگر چندین روز قبل‌تر. این یکی انگار جای دورتر پرت شده بود.
 روزنامه شهروند در گزارشی به قلم زهرا مشتاق می نویسد: آخرین جنازه همین دیروز پیدا شد. دو تای دیگر چندین روز قبل‌تر. این یکی انگار جای دورتر پرت شده بود.

در ادامه این گزارش آمده است: انگار با بهمن چرخیده و چرخیده تا رسیده به ته برف‌ها. شاید تصور این ابعاد دشوار باشد، اما برفی که جابه‌جا شده به اندازه صدها کامیون است. ٨ تا ١٠ متر ارتفاع و مساحتی حدود ١٠٠ متر.

سفارش مرده‌هایتان را نکنید. مردان افجه خودشان دست به کار می‌شوند. سقوط هر بهمن یادآور مرگ است. زمستان‌ها افجه بوی مرگ می‌دهد. هیچ کوهنوردی نصیحت مردان روستا را جدی نمی‌گیرد. آنها مصمم پیش می‌روند و تنها مردان روستایی هستند که با هیبت مرگ آشنایند. چشم‌های آنها انباشته از هراس و اندوه می‌شود و کوهنوردان هنوز در گردنه پربرف پیش می‌روند. درحالی‌که در آغوش نیستی گام می‌گذارند و چشم‌هایشان هیچ نمی‌بیند. این است قصه یک مرگ سپید.

به حرف ما توجهی نمی‌کنند. می‌روند و می‌میرند. آخرین مرد مرده ١٥ بهمن زنده رفت، ١٨ بهمن خود من جنازه‌اش را بیرون کشیدم. سر تا پایش مارک بود. از لباس زیر و کمربندش تا کفش و کلاه و دستکش. ٤میلیونی می‌ارزید، اما لباس مارک کوهنورد نمی‌سازد. بهمن بِرندمِرند حالیش نیست. اصلا مگر خود شما نشنیدید که می‌گویند خشم طبیعت؟ طبیعت زیباست، اما در کنار زیبایی‌اش عصیان دارد؛ مرگ و میر دارد. مثل دریا، مثل جنگل، مثل همین کوهستان.

ما بالای صد دفعه به کوهنوردان درباره این‌جا توضیح داده‌ایم. هشدار که زمستان‌های این‌جا بد است. خطر دارد. شصت تا کشته بیشتر داده. چه زن چه مرد. گوش نمی‌دهند. ما را به چشم مزاحم نگاه می‌کنند. باور نمی‌کنند چیزی که در چهاردیواری کلاس و سنگ‌نوردی روی دیوار مصنوعی یاد گرفته‌اند، فرق دارد با اصل جنس. این‌جا کوهستان است. مگر شوخی است. می‌زند زمین. غریبه و آشنا هم نمی‌شناسد.

ما که می‌بینید کوه‌گردیم. خانه و زندگیمان این‌جاست. دامداریم. گاو و گوسفند می‌آوریم این بالا. کشاورزی می‌کنیم. دیدید این بالا دشت هویج را؟ سرخاب‌سفیداب می‌کنند، می‌زنند به کوه. با لباس گران‌قیمت که آدم کوهنورد نمی‌شود. به خدا ما دلمان می‌سوزد. به خدا جوان جوان از زیر این بهمن می‌کشانیم بیرون. جگرمان کباب می‌شود. طاقت شنیدن گریه کس و کارشان را نداریم. این آخری بچه قنداقی داشته. نوزاد سه ماهه.

کمیته کوهنوردی و سازمان‌های دیگر می‌گویند خطر دارد. اغلب می‌گذارند برای ذوب شدن برف‌ها تا بروند سراغ جنازه‌ها. اردیبهشت به بعد. ما محلی‌ها دلمان طاقت نمی‌گیرد. می‌زنیم به کوه. نه ریالی می‌گیریم؛ نه از جایی تشویق می‌شویم. چشممان به دست کسی هم نیست. برای خاطر خدا. برای مادرهای چشم‌انتظار.

هیچ امکاناتی هم نداریم، هیچ. یک چکمه می‌پوشیم. بیل و کلنگ برمی‌داریم و با اسب و قاطر می‌زنیم به کوه. برف تا سینه اسب‌های بیچاره می‌رسد. از یک جایی به بعد دیگر بالا نمی‌آیند، از بس راه سخت می‌شود. ما چهار صبح از ده راه می‌افتیم بالا. همین ده افجه. تند راه برویم سه ساعت، سه ساعت و نیم بعد می‌رسیم بالا، خسته، اما تازه کارمان شروع می‌شود. لقمه‌ای نان می‌خوریم و یا علی. شروع می‌کنیم به کندن. در دل برف تونل می‌زنیم. مسیرهای احتمالی را می‌دانیم یا رفقایشان هم می‌گویند کدام قله یا گردنه بوده‌اند که دچار حادثه شده‌اند. ما نه فکر کنید برف، بهمن جابه‌جا می‌کنیم. نمی‌دانید یعنی چه. تا اهل این‌جا نباشید، نمی‌دانید. هر کدام خسته می‌شویم جایمان را می‌دهیم دیگری. خیس می‌شویم. از بالا تا پایین. برف می‌ریزد داخل چکمه‌هایمان. نه فکر کنید آب و هوای معمولی، نه. از ١٠ تا ١٥ درجه زیر صفر. چه بادی. برف‌ها را گلوله می‌کند می‌کوبد به سر و صورتمان. در چنین شرایطی کار می‌کنیم. دست و پایمان سوزن سوزن می‌شود؛ یعنی سرمازدگی. تجربه کرده‌اید؟ فقط باید بدنتان را ماساژ دهند. بپیچند لای حوله گرم، یا هر چه که هست. ما هیچ امکاناتی نداریم. تنمان عادت کرده به سختی و سرما. نه پولی می‌دهند، نه می‌خواهیم. نه اصلا می‌گیریم. ما فقط غیرتمان قبول نمی‌کند کسی آن بالا مانده باشد و ما پیش زن و بچه و خانه گرم و نرم، همین.

این جا زمستان‌هایش خشم و زیبایی را با هم دارد. کوهنورد و غریبه ندارد. پا نمی‌دهد. رکاب نمی‌دهد. باز ما چون بومی این‌جا هستیم، قلق این‌جا دستمان است. چم و خم کوه‌ها را می‌شناسیم. با گردنه‌ها آشناییم. می‌دانیم از کجا و کی و چطور برویم و بیاییم. بچه همین کوه و دشتیم، اما مردها که می‌آیند نگاه هم نمی‌کنند. حرفمان را گوش نمی‌گیرند. می‌خندند و راهشان را می‌روند. نمی‌دانند دو روز بعد، سه روز بعد مشتری اول و آخر خودمانند. فقط می‌کَنیم. آن‌قدر که برسیم به خود برف؛ یعنی با همین بیل و کلنگ، به اندازه صد تا کامیون بهمن جابه‌جا می‌کنیم. تازه می‌رسیم به خط اصلی برف که تقریبا همه ‌سال هست و کمتر ذوب می‌شود. اگر بهمن نبود که این قدر خطرناک نبود. روی برف با همین کفش و امکاناتی که دارند می‌توانند بروند و بیایند. نه این که به کل خطر نباشد، هست. 

ولی نه به اندازه بهمن. بهمن که می‌آید ما پشتمان می‌لرزد، ببین آنهایی که زیرش می‌مانند چه حالی دارند، اما خب می‌روند. دنبال جسد که می‌رویم زن و بچه خودمان دل‌نگران می‌شوند. صد تا قل هوالله و آیه الکرسی می‌خوانند. می‌سپارند که مواظب باشیم. هستیم. ولی خب، عمر با خداست. چند‌سال پیش یکی از مردهای روستا پایش سر خورد و افتاد. ‌هزار تکه شد.‌ هزار دفعه بیشتر این‌جا را بالا پایین رفته بود. ما این‌جا جنازه پیدا کردیم، زن بود. بدنش از چهل جا بیشتر شکسته بود. لق شده بود. جنازه‌ها را با چوب اسکی یا پتو و طناب سُر می‌دهیم پایین تا جایی که به حیوان‌ها برسیم. بعد بار اسب و قاطر می‌کنیم. چوب می‌شوند. خشکِ خشک، اما سالم‌اند. انگار تو فریزر بوده‌اند. اگر صبر کنیم تا بهار خوراک گرگ‌ها می‌شوند. خرس هم هست این جا. می‌خورند. حساب نمی‌کنند دکتر است یا استاد دانشگاه. استخوانش را هم نمی‌گذارند. برای همین است زود دست می‌جنبانیم. رها نمی‌کنیم به امان خدا.

من تنها نیستم. ١٧-١٦ نفریم. همین جا زندگی می‌کنیم. یک وقت می‌بینی دو نفرمان نیستند. یا کسی مریض است. خلاصه مردهای افجه جمع می‌شویم، می‌رویم بالا برای کمک. من، آقا ابوالفضل علی نقیان، حسین خاکی لاری. امیر و جواد لاری. یعنی اسم همه‌مان را بگویم؟ بد است. کاری نمی‌کنیم که. این‌جا هر حادثه‌ای که اتفاق می‌افتد، دوستان افغانی هم کمک می‌دهند. می‌گویند فرقی ندارد؛ شما ایرانی‌ها هم برادر مسلمان ما هستید. ما در این مملکت نان و نمک شما را خورده‌ایم. جوان هستند‌ها خیلی. مثل آقا امان تاجیک و عبدالحق تاجیک ٢٤‌سال دارند. یا آقا حفیظ که فقط ٢٢سالش است. افغانی ایرانی ندارد. ما با هم سر یک زمین کار می‌کنیم. درخت‌های باغ را هرس می‌کنیم. به گاو و گوسفندها رسیدگی می‌کنیم.

ما این‌جا در همین گروه امدادرسان خودمان مرد ٦٠ ساله داریم. مثل سید محمد قوامی یا سیداحمد قوامی که ٥٧سالش است. آهان، سید علی موچول ٨٣سالش است، علی حاج‌صفر ٥٥‌سال. جوان هم داریم. شهروز لاری ٢٢سالش است. امیر و جواد لاری ٢٢ و ٢٦ساله‌اند. دیگر چی بگویم. اسم همه را گفتم نه! اسماعیل آوکی، جعفر آشی، عباس محسن ایران. حسین خاکی لاری. آ سید‌هاشم قوامی. حالا اسم خودم زیاد مهم نیست. شما چون اصرار می‌کنید می‌گویم. من قوامی هستم. کوچک شما سید مهدی. این هم پسرم حسین آقاست. خواستید اسم‌ها را روی کاغذ برایتان می‌نویسم. من سواد درست‌حسابی ندارم، ولی بچه کوهستانم. با این برف و این قله و گردنه‌ها بزرگ شده‌ام. این جا قله و گردنه زیاد دارد. قله پرسون که ٣١٠٠ متر ارتفاع دارد. قله آتش کوه که ٣٧٥٠ متر است. قله مهرچال که خیلی مرتفع است. ٣٩١٢ متر است. قله ریزان داریم. قله ساکا که ٣٣٠٠ متر است.

افجه اصلا بهشت است. شما بهار بیا این جا. تابستان بیا. عطر شکوفه‌های گیلاس و سیب آدم را دیوانه می‌کند. باغ‌های گردو. پر از رودخانه است. ما این‌جا یک آبشار زیبا داریم به اسم پسچویک. دو روستای کوچک‌تر داریم به نام وردیج و واریش. این‌جا دامنه البرز است، اما بدبختی، کوهنوردها فقط زمستان‌ها می‌آیند این‌جا. انگار تابستان‌ها دست‌گرمی است. یعنی فقط اگر در دل سرما و زمستان و برف و بهمن بیایند حساب است. خانواده‌هایشان هم که نمی‌دانند کجا می‌روند و مرگ چطور در کمینشان است. ما هم چون روستایی هستیم به حرفمان اعتنا نمی‌کنند. چه بگویم دیگر. دیر وقت است. ٤ صبح باید راه بیفتیم برای پیدا کردن آخرین جنازه. می‌گویند یک دکتری است. خیلی جوان است طفلک. ٥-٣٤‌سال به زحمت دارد. اهل قزوین است. پدرش زنگ زد که با من صحبت کند. نمی‌دانم از کجا شماره پیدا کرده بود. می‌خواستند با مادرش بیایند این‌جا که التماس کنند بچه‌شان را پیدا کنیم. من نرفتم پای تلفن. طاقت گریه‌زاری نداشتم. خواهش ندارد. ما خودمان همین صبح می‌رویم. چند روز است گشته‌ایم. ١٠ خروار بهمن جابه‌جا کرده‌ایم. خودش را نشان نداده هنوز. پیدایش نکرده‌ایم. ولی امروز فرداست که بزند بیرون. بهمن جابه‌جا کرده‌ایم. شوخی که نیست.

*منبع: روزنامه شهروند، 1395.12.22
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر: