روزنامه خراسان در صفحه اندیشه، نوشت: امام (ع) تصمیم به هجرت گرفته بود؛ پس از وداع غم انگیز شب گذشته با جدّش، رسول خدا(ص) و سپردن برخی امانت ها و وصیت ها به برادرش، محمد بن حنفیه، اکنون راه پر رفت و آمد مدینه به مکه، بر روی سیدالشهدا (ع) آغوش می گشود.
در این گزارش که در شماره دوشنبه 12مهر 1395 خورشیدی به قلم جواد نوائیان رودسری منتشر شد، آمده است: اهل بیت و یاران امام حسین(ع) نیز، پشت سر او حرکت می کردند. امام(ع) حاضر به بیعت با یزید نشد. به همین دلیل، همراهان نسبت به جان فرزند رسول خدا(ص) بیمناک بودند. آنها، شب گذشته، هنگامی که امام(ع) قصد خروج از مدینه را کرده بود، شنیده بودند که این آیه را تلاوت می فرمود: «فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً یَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمین»(قصص؛21)
**در حرم امن الهی
کاروان امام(ع) به مکه رسید. روز چهارم ماه شعبان بود.(ابی مخنف؛32) با ورود آن حضرت به مکه، شادی و شعف همه جا را پر کرد و مردم، دسته دسته به دیدار فرزند رسول خدا(ص) آمدند.(خوارزمی؛ 277) امام حسین(ع) در «دارالعباس» رحل اقامت افکند. با ورود او، فضای مکه ملتهب شد. همه درباره خروج سیدالشهدا(ع) از مدینه و بیعت نکردنش با یزید سخن می گفتند. اما محبوبیت امام(ع) برای برخی از فرزندان صحابه، خوشایند نبود. در رأس این افراد، «عبدا... بن زبیر» قرار داشت. او که به طمع حمایت مردم مکه، شبانه از مدینه گریخته بود، با حضور امام(ع) در این شهر مقدس، تمام رؤیاهای خود را برباد رفته می دید.(همان) با این حال، چاره ای نداشت جز آن که از امام حسین(ع) دعوت کند که در مکه بماند.(سید بن طاووس؛ 51) امام(ع) تا اوایل ماه ذی الحجه در مکه ماند و در این مدت با بزرگان صحابه و تابعین، دیدارهایی داشت.
**دعوتنامه ها پیاپی می رسند
غروب روز یازدهم رمضان سال 60 هـ.ق بود. امام حسین(ع) پس از اقامه نماز مغرب، بر سر سفره افطار نشست؛ هنوز تناول غذا را شروع نکرده بود که خبر دادند دو پیک به دیدارش آمده اند. امام(ع) آنها را به داخل خانه دعوت کرد. «عبدا...بن سبع همدانی» و «عبدا... بن وال تمیمی»، با سر و رویی خاک آلود، وارد اتاق شدند و نخستین نامه اهالی کوفه را به امام(ع) تسلیم کردند: «ما پیشوایی نداریم. نزد ما بیا تا شاید خداوند، به واسطه شما، ما را بر محور حق گرد آورد.» سه روز بعد، «قیس بن مسهر صیداوی»، همراه با دو نفر دیگر، خود را از کوفه به مکه رساندند و با امام(ع) دیدار کردند.
«عُماره بن عُبید سلولی»، یکی از همراهان «قیس»، خورجینی حاوی 150 دعوتنامه از طرف کوفیان را، با احترام مقابل امام حسین(ع) گذاشت. نامه های بعدی را «هانی بن هانی سبیعی» و «سعید بن عبدا... حنفی» آوردند. کوفیان به اصرار از امام(ع) خواسته بودند که به شهرشان برود:«باغ و بستان سبز شده، میوه های ما رسیده و نهرها لبریز آب است. اگر مایلی، به سپاهی که برایت ترتیب یافته است، بپیوند.
عجله کن! مردم منتظرت هستند و به کسی غیر از تو فکر نمی کنند.»(همان؛ 34) وضعیت غریبی بود. کوفیان در بی وفایی شُهره بودند. مردمان کاهلی که از فرمان امیرالمؤمنین(ع) اطاعت نکردند و از پشت به امام مجتبی(ع) خنجر زدند. آیا امام حسین(ع) باید اشتیاق آنها را به جهاد در راه خدا باور می کرد؟ پذیرفتن این امر، دشوار بود، اما امام(ع) باید با کسانی که داعیه یاری داشتند، اتمام حجت می کرد.
**سفیر امام حسین(ع)
«السلام علیک یابن رسول ا...»؛ امام حسین(ع) سلامِ پسر عمویش، «مسلم بن عقیل» را پاسخ گفت. امام(ع) او را فراخوانده بود تا مطلب مهمی را با او در میان بگذارد. «مسلم» کمی بیشتر از 30 سال داشت و حالا، برای مأموریتی خطیر برگزیده شده بود. سیدالشهدا(ع) او را از نامه های کوفیان و دعوتشان برای حرکت امام(ع) به سمت کوفه و قیام علیه حکومت جابر و فاسد بنی امیه، آگاه کرد. «مسلم» باید به سوی کوفه می رفت و درباره درستی یا نادرستی ادعای کوفیان نظر می داد. امام حسین(ع) نامه ای خطاب به مردم کوفه نوشت و به دست «مسلم» داد.
در آن نامه نوشته شده بود:«من پسر عموی خود، مسلم بن عقیل را به سوی شما فرستادم، تا آن که مرا از هدف و رأی شما مطلع کند.»(سیدبن طاووس؛ 59) «مسلم» همان شب راهی کوفه شد تا مأموریت خود را به انجام برساند. «قیس بن مسهر صیداوی» و دو تن دیگر از کوفیانی که به مکه آمده بودند، او را در این سفر همراهی می کردند.(ابی مخنف؛ 35)
**به سوی کربلا
موسم حج بود. حجاج از اقصی نقاط جهان اسلام به مکه آمده بودند. اما امام حسین(ع) تصمیم گرفته بود حج را نیمه تمام بگذارد و رهسپار کوفه شود. نامه «مسلم بن عقیل»، امام(ع) را برای حرکت به سمت کوفه، مصمم کرد. خبرهایی از ورود عُمّال یزید به مکه منتشر شده بود؛ مأمورانی که قصد داشتند امام حسین(ع) را، هنگام انجام مناسک حج، به شهادت برسانند و امام(ع)، حاضر نبود حرمت حرم امن الهی، شکسته شود. پس به یاران و همراهان دستور داد بار سفر ببندند. «سید بن طاووس» در کتاب «لهوف»، شرح گفت وگوی امام حسین(ع) را با برادرش محمد بن حنفیه، پیش از حرکت به سمت عراق، آورده است.(سیدبن طاووس؛ص103) محمد، آشفته از امام(ع) می پرسد:«برادر! مگر پیشتر وعده نداده بودی که درباره پیشنهاد ماندن در مکه فکر کنی؟» سیدالشهدا (ع) پاسخ داد:«آری.»
محمد پرسید:«پس این همه عجله برای چیست؟» امام(ع) فرمود:«پس از آن که تو رفتی، در عالم رؤیا، با جدم رسول خدا(ص) ملاقات کردم. او فرمود: ای حسین! از مکه خارج شو که خداوند می خواهد تو را کشته ببیند.» محمد آشفته تر از قبل شد؛ استرجاع کرد و گفت:«حال که به چنین سفری می روی، دست کم زنان و کودکان را با خود نبر.» امام(ع) تبسمی کرد و فرمود:«جدم به من فرمود که خداوند می خواهد خاندان تو را اسیر ببیند.» آن گاه سیدالشهدا(ع) با برادر خود وداع کرد و از خانه بیرون آمد. مردم در بیرون خانه، انتظار امام(ع) را می کشیدند تا مگر آن حضرت را از رفتن به عراق بازدارند. امام حسین(ع) نگاهی به جماعت کرد و فرمود:«مرگ بر گردن سرنوشت انسان آویخته است؛ مانند گردنبندی زیبا که دختران جوان به گردن می آویزند. اشتیاق من به شهادت و دیدار پدر و جدم، بیشتر از اشتیاق یعقوب به یوسف است.
مرا به شهادتگاهی فرا خوانده اند که باید به سوی آن بروم. گویی می بینم که در بیابانی میان نواویس و کربلا، گرگان درنده، بند از بندم می گسلند و شکم های گرسنه خود را با آن پر می کنند؛ اما راه و رسم ما خاندان رسالت، چیزی جز رضایت بر رضای خداوند نیست. در بلاها استقامت می ورزیم و در سختی ها شکیبایی پیش می گیریم که خداوند پاداش صابران را ضمانت کرده است.» ساعتی بعد، کاروان امام حسین(ع) از مکه خارج شد و راه کوفه را در پیش گرفت.
*منبع: روزنامه خراسان