کیلومترها از شهر و زندگی ماشینی که تنها برای بدست آوردن پول از صبح تا شب به اینور و آنور می دوی دور میشویم، به روستایی میرسیم که انسانهایی در آن زندگی میکنند در عین سادگی و بی آلایشی، آرامشی به تو میدهند که انگار سالها به این مکان تعلق داشتهایم.
به گزارش ایسنا، زندگی روستایی آرام و آهسته پیش میرود. زندگی روستا هنوز هم خالی از سر و صداست و فرسودهشدن از سختیها و هیاهوی زندگی شهرنشینی غایب همیشگی آن. در روستاست که شادیها و غمها تقسیم میشوند. آدمهای روستا به هم نزدیکترند و آنجاست که همسایه از حال همسایه خبر دارد.
آدمهایی که همیشه در جستجوی زندگی آرام و به دور از ازدحام شهرها هستند، تصویری شاعرانه از روستا در ذهن خود دارند و برای همین است که خیلی وقتها میگویند خوشا به حالت ای روستایی. روستایی خبر از بوقهای پی درپی ماشینها و هیاهوی شهرنشینی ندارد.
زندگی شهری اما نقطه مقابل روستاست و گذران زمان در شهر خود قصهای متفاوت از روستا دارد. زندگی شهری مهارت و فوت و فن خاص خود را طلب میکند. در شهرها انگار پایانی برای سر و صدا و هیاهو نیست. صدای خیابانها، ماشینها و آدمها آنقدر آزاردهنده است که گاهی به سرت میزند همه چیز را رها کنی و به کنجی دنج پناه ببری، البته اگر بتوان در شهرها جایی این چنین یافت. زندگی شهری، زندگی آرام و بیدغدغهای نیست.
آدمها در شهرها هر روز بیتفاوت از کنار یکدیگر میگذرند. ارتباطها در شهرها جزییاند و زود گذر. آدمها نسبت به هم بیتفاوتند و غرقشدن در شلوغی و هیاهوی شهرها مرگ صمیمیتها و عاطفههاست. شهر انگار که دنیای بیگانههاست.
در ماشینی که سوار هستیم به تابلویی می رسیم که مقصدمان را نشان می دهد، آری 15 کیلومتر از بندرعباس دور شدیم تا به کنخ روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان بندرلنگه در استان هرمزگان برسیم برای پیدا کردن فردی که از مدتها پیش به دنبالش بودیم.
به تاریکی نزدیک میشویم، اما گرمای مردم روستا و مهمان نوازیشان روشنایی را در دل ما تلقین میکند. بوی نان محلی که بخار از رویشان بلند میشود را میتوان احساس کرد. بچههای قد و نیم قد که یکی یکی با نانی در دست از در خانهای بیرون میآیند.
در زندگی روستایی خورشتها(غذاها) مزه دیگری میهند و آدمی را به بیشتر خوردن وا میدارند. خوردن یک فنجان چای در روستا با شهر زمین تا آسمان فرق میکند!
گویند یکی از جذابترین صحنهها که آدمی باید ببیند آمدن و رفتن خورشید است که تنها در روستا میتوان نشست و با خیالی آسوده به آن نگاه کرد، اما در شهرها صبحها که از خواب بیدار میشویم، چشممان به ساختمانهای بلند بالایی میافتد که در روبرویمان ایستادهاند و حتی از تابیدن آفتاب به چهره خواب آلودمان هم جلوگیری میکنند. پسینها هم که اصلا متوجه نمیشویم کی خورشید غروب کرده است!
آدرس خانهای که قصد سفرمان بود را میپرسیم و روستاییان با رویی خندان مسیر را نشان میدهند تا به منزل مقصود میرسیم، در میان تعجب درخانه باز و اعضای خانه بدون آنکه از قبل هماهنگی صورت گرفته باشد، ما را در جمع خود میپذیرند و به گرمی استقبال میکنند.
از در خانه که وارد میشویم بچهها میدوند، دختران با لباس محلی در حال سرکشی به گوسفندان است و زنی دیگر در حال پخت نان است، اما صحنهای ما را مجذوب خود میکند، زمان بانگ اذان فرا رسیده و پیرزنی در گوشهای از حیاط بر روی گلیمی نشسته و با خدای خود راز و نیاز میکند، به طور حتم این همان فردی است که از مدتها پیش به دنبالش بودیم. از ساکنین منزل سوال میکنیم، همگی حدس ما را به یقین تبدیل کرده و با نام بردن "زینب پریزادی" دستها همگی به سمت او نشانه میروند.
زینب قصه ما متولد اول مهرماه سال 1276 است، از روستا بردشکال بخش مرکزی شهرستان بندرلنگه و لقب پیرترین بانو هرمزگانی در قید حیات را یدک میکشد و در تمامی روستا همگی به ستایشش میپردازند، صبر میکنیم تا نمازش به پایان برسد و به کمک نوههایش گفت و گو را با او آغاز میکنیم.
وی با شیرینی گویش محلی ابتدا از زندگی خود و دوران کودکیاش میگوید: در کودکی پدر و مادرم را از دست دادم. پدرم را ندیدم و زمانی که فوت کرد خیلی کوچک بودم. با توجه به در بستر بودن مادرم، روزی به دلیل شغلی که داشتیم برای چراندن گوسفندها به کوه رفتیم و چهار تا پنج روزی را آنجا سپری کردم و زمانی که برگشتیم مادرم به رحمت خدا رفته بود و ضربه بزرگی به من وارد کرد.
پیرترین بانو هرمزگانی با بیان اینکه در خانوادهای مشتکل از پنج پسر و چهار دختر بزرگ شده است، ادامه میدهد: به وسیله حمایتهای برادرانم بزرگ شدیم و با یکی از فامیلهای دورم به نام "محمدعلی" که متولد هفتم فروردین سال 1270 در روستای گاومیری از حومه شهرستان بندرلنگه بود، ازدواج کردم و زندگی خوبی داشتیم و شغلمان همان دامداری بود و از این ازدواج چهار دختر به نامهای زینب، زلیخا، نسا و گوهر و یک پسر به نام احمد حاصل شد.
وی که فرزند پسرش را در سن پنجاه سالگی از دست داده است، از زندگی خوب و رضایت بخشش در روستا این طور گفت و افزود: زندگی کاملأ ساده و خوبی داشتیم و در آرامش زندگی میکردیم و از بودن کنار همسرم خوشحال بودم. تمامی فرآوردههای دامی خود را مصرف میکردیم و در طول این سالها هیچگاه بابت بیماری راهی بیمارستان نشدم.
زینب پیرزادی کشک، روغن، خرما و نان را غذاهای پرمصرف آن زمان خانوادهاش دانست و عنوان کرد: در گذشته به همراه خانواده در روستای بردشکال که در هفت کیلومتری روستای کنخ قرار دارد، زندگی میکردیم که روستایی کم جمعیت بود، اما آرامش مناسبی داشت.
وی علت مهاجرتش از روستای بردشکال به کنخ را فوت همسرش اعلام و ادامه داد: پس از فوت همسرم در هشتم اردیبهشت ماه سال 88 به دلیل بیماری عروقی و قلبی به منزل دخترم در روستای کنخ آمدم و از بودن در کنار فرزندان و نوههام بسیار خوشحالم.
پیرترین بانو هرمزگانی که هفت سالی است از درد کم بینایی رنج میبرد، به یک نکته جالب اشاره میکند و میگوید: تنها غذای مورد علاقهام کیک و نوشابه شیشهای است و به اندازه خوردن آن، غذای دیگری مرا خوشحال نمیکند، هرچند ساندویچ هم خوردنش لذت بخش است.
وی که هنوز هم مشغول دامداری است و تعدادی گوسفند در خانه دارد و روزها را با هدف گذراندن وقتش با آنها به شب میرساند، نماز را موجب آرامشش میداند و میافزاید: صبحها با بانگ اذان از خواب بیدار و سری به گوسفندها میزنم و سپس منتظر بانگ ظهر میمانم و پس از استراحت بازهم منتظر بانگ عصر میمانم، زیرا آرامشی که نماز و راز و نیاز با خدا به انسان میدهد، جایگزینی ندارد.
زینب گزارش ما که به دلیل درد کمر توان ایستادن ندارد و تمام وسایل مایحتاج زندگیاش در یک ظرف مسی کوچک جا میشود، گفت و گویش با ما را با این شعر به پایان می رساند:
در ازل چون دفتر شاهی قضا تقدیر کرد *** فر خجسته ذکر نام او سر دفتر گرفت
کرد عون دین پیغمبر به زخم تیغ تیز *** با جهان ملک عزدین پیغمبر گرفت
هر که روزی در بساط خرمش بنهاد پا *** دست او از بخت شاخ سبز بارآور گرفت
هر که از مهرش نهالی کاشت اندر باغ عمر *** باغ عمرش تازه ماند و آن نهالش برگرفت
شاه را مانست روز رزم در تف نبرد *** اندر آن ساعت که حیدر قلعه خیبر گرفت
برخلاف شهرنشینان که سعی میکنند کالاهای لوکس و ماشینهای خود را به رخ هم بکشانند تا این دارندگی و برازندگی برایشان شأن و شخصیت مجازی دست و پا کند، یک انسان ساده روستایی مانند زینب قصه ما تمامی زندگی خود را در کنار فرزندانش و راز و نیاز با خدای خود میداند!
به گزارش ایسنا، در عین صمیمت اهالی خانه گفت و گوی خود را با این بانوی هرمزگانی به پایان میرسانیم و پس از صرف شامی که در عین سادگی شاید هزینهاش به 10 هزار تومان هم نمیرسید، اما در کنار هم بودنش شاید به صرف یک غذا در هتل لوکس پنج ستاره هم میارزید، سوار بر ماشین عزم به برگشتن به بندرعباس کردیم، اما نکتهای که در مسیر برگشت مرا منقلب میکند، این است که روستانشینان وارونه رفتار شهری ها هنوز هم آیینها و سنتهای پیشینیان را پاس میدارند. هنوز هم تا بزرگتر بر سر سفره ننشیند، کسی نمینشیند. هنوز هم فرزندان در پیشگاه پدر و مادر پایشان را دراز نمیکنند. هنوز هم به گویش اجداد خود سخن میگویند و مانند شهریها از سخن گفتن به گویش اجدادشان خود شرم نمیکنند ! روستانشینان هنوز هم از همان پوشش (لباس) های ایرانی بهره میبرند و بدان مینازند. روستانشینان ساده دل و راستگویند و برای بدست آوردن روزی خود دست به فریب دیگران و دروغ گفتن نمیزنند. به عنوان یک شهرنشین که زندگی روستایی را بیشتر دوست دارم به روستانشینان میهن خود پیشنهاد میکنم هرگز آرامشی که در روستاها در کنار آنان است را با دلهره و اعصاب خوردی و شتاب کاری و سر و صدای شهری عوض نکنند.