بانكداري ايراني - روزنامه ابتکار در گزارشی به بررسی شرایط 3 گرمخانه که زنان و مردان بی خانمان در تهران در آنها به سر می برند پرداخت و نوشت: این گرمخانه ها پناهگاه زنان و مردان خیابان خواب از سوز سرما است اما اگر صبح اول وقت به خیابانهای پایتخت سری بزنیم باز هم معتادان و خیابانخوابهایی را میبینیم که با پتویی کهنه و نازک در خواب هستند.
در ادامه در این گزارش می خوانیم: از تهران که خارج میشوی نرسیده به جاده چالوس در همان اتوبان تهران - کرج مکانی وجود دارد به نام «مددسرای آفتاب نیلوفری»؛ جایی که پناهگاه زنان خیابانخواب از سوز سرماست، سرمای زمستانی که چند روزی است در آیینه تهران رخ نموده و تیر نگاهش بیخانمانها را نشانه رفته است. زنان خیابانخواب با مترو به اینجا میرسند اما در سوز سرمای شب این حوالی که سنگ هم میترکد، باید حداقل 200 تا300متر در برهوت پیادهروی کنند و اگر با مشکلی روبرو نشوند بالاخره خود را به سرپناهی امن میرسانند.
«سیمین» مددجویی است که مامنی برای شبگریزیهای پایتخت یافته است. او به «ابتکار» میگوید: «دیشب که رسیدم مددسرا خیلی سرد و لباسهایم خیس شده بود، مجبور شدم آنها را بشورم و روی بند پهن کنم اما صبح لباسهایم یخ زده بود. منتظر شدم که کمی یخ آن باز و بعد آن را در خوابگاه پهن کردم تا خشک شود. چون اطراف این ساختمان باز است سرمایش هم بیشتر است.»
**خوشحالی از تیتراژ یکی از سریالها
یک سوی این مددسرا سه خوابگاه است. به نظر میرسد خوابگاه اول زنان سرزنده است و شور خاصی را در خود جای داده، فقط 6 تا 7قدم با ساختمان اداری فاصله دارد. اتاقها در یک سالن کنار هم قرار گرفتهاند. از ساختمان اداری که پا به بیرون میگذاری صدای دستها و شادیشان به وضوح به گوش میرسد. در خوابگاه که باز میشود بوی بدی مشام را پر میکند. زنها به روی خودشان نمیآورند که مددکار و دو غریبه وارد شدهاند. کنار هم روی تخت دوطبقه روبروی تلویزیون نشستهاند و از تیتراژ یکی از سریالها سرخوش هستند و دست میزنند. به نظر میرسد سن اکثرشان 35سال به بالاست.
یکی از آنها به دیگران اشاره میکند که دست نزنند اما برایشان مهم نیست که شادیشان مشکلی ایجاد میکند یا نه، فقط میخواهند تیتراژ شاد را از دست ندهند. آن دیگری میپرسد بازرس هستید؟ زن دیگری جوابش را میدهد و میگوید: خب باشند. اشکالی دارد که دست بزنیم؟
«سیمین» به مددکار میگوید: «من دارم میروم حمام.» لباسهای زیادی زیر بغل زده و به سمت حمام میرود. مددکار میگوید: «لباسهایت را نشوری. بذار بندازیم تو لباسشویی.» «سیمین» لبخندی پر از شیطنت تحویلش میدهد و میگوید: «نه، اگر بشورم باز یخ میزند.» مددکار رو به من میکند و میگوید: «کارش این است که هر روز لباسهایش را میشورد. وسواس دارد و دوست ندارد لباسهایش را در لباسشویی بریزد.»
زنی میانسال با موهای بلوند وارد خوابگاه میشود. با دستش گردنبند سفید مرواریدش را بالا میگیرد و با صدایی نازک سلام میدهد و میپرسد: «شما بازرسید؟» بدون آن که منتظر جوابش بماند، میخندد و از کنارم رد میشود. میرود و به دیگر زنانی که تلویزیون تماشا میکنند، میپیوندد.
از آنجا که بیرون میآیم، اگرچه هوا سرد است اما حالمان از بوی بد جا میآید. مددکار میگوید: «چون هوا سرد است نمیگذارند هواکش را روشن کنیم. میگویند سردمان میشود. به خاطر همین در خوابگاهها بو میپیچد.» همین توضیحات زمان پیمودن دو، سه قدم برای رسیدن به بهداری را پر میکند. در بهداری دو تخت وجود دارد و یک یخچال. یکی از تختها مخصوص بانوان است و دیگری تخت بیمارستانی. اما فقط یک جعبه کمکهای اولیه متوسط و چند وسیله بهداشتی زنان در قفسههای بهداری وجود دارد.
**پذیرش مادران با کودکان فقط تا 6سال
بعد از بهداری، به هال کوچکی که سه اتاق دارد وارد میشویم. اولی اتاق مادر و کودک است. مددجو میگوید: «ما کودکان را تا سن پنج تا 6سال با مادرهایشان پذیرش میکنیم اما سنین بالاتر را نمیتوانیم پذیرش کنیم.» در اتاق کودک که باز میشود دو سه عروسکی که به دیوار میخ شده و سه تخت یک طبقه جلوهگری میکند. نه از تخت کودک خبری است و نه از وسایل بازی. مددکار میپرسد: «اسباببازیها کجاست؟» مددیار میگوید: «جمعشان کردیم.» وارد اتاق که میشویم سه زن در اتاق مادر و کودک هستند. زنانی که با دیدنمان به استقبالمان میآیند و با گرمی سلام و تعارف میکنند. یکیشان با شادی میگوید: «اینجا اتاق مادر و کودک است اما فعلا ما اینجاییم.» انبار لباس، خوراکیها (فاسدنشدنی)، پتو، ملحفهها و... کنار اتاق مادر و کودک است. لباسهای رنگارنگ و مختلف روی چوب لباسی کنار هم چیده شدهاند. مددکار میگوید: «این لباسها را خیران به ما میرسانند. نو نیستند اما در حد نو، شسته و تمیز هستند.»
کنار انبار هم جای استراحت کارکنان مددسراست. دوباره به محوطه برمیگردیم. مددکار میگوید: «کسانی که در اتاق مادر و کودک نگهداری میشوند عصبی هستند. نمیتوانند با دیگران در یک خوابگاه بمانند. ما هم آنها را در این اتاق جا دادیم.»
**انجام تست ایدز از مددجویان
به خوابگاه دوم که میرویم مددجوی اولین تخت خیلی آرام میپرسد: «شما دکتری؟» پاسخ میدهم: «نه.» میگوید: «من دکتر نیاز دارم، برای همه جام.» مددکار سریع میگوید: «باشه میگوییم دکتر هم بیاید. چون مددجوی ما نیاز به چکاپ دارد.» مددجوی دومین تخت، زنی است میانسال که به نظر بیهوش شده است.میپرسم: «نیاز به پزشک ندارد؟» مددکار میگوید: «نه. این خانم را گشت به اینجا منتقل کرده است. چون گشتها از صبح تا شب در خیابانها میچرخند، مددجویان خسته میشوند. به محض اینکه به اینجا میرسند، حمام میکنند و میخوابند.» و در پاسخ به این سوال که آیا پزشک مقیم دارند یا خیر؟ میگوید: «ما دنبال این هستیم که پزشک مقیم داشته باشیم. در طول 1.5ماهی که اینجا را تحویل گرفتهایم دو بار پزشک به اینجا آمده و همه را معاینه کرده است. آذرماه هم تست HIV از مددجویان گرفتیم.»
**چهار ماه است که پاکم
بعد از گذشتن از سرویس بهداشتی، وارد آشپزخانه میشویم. مددکار میگوید: «همه نوع غذایی اینجا سرو میشود.» آشپزخانه بزرگ و تمیز است و دیگی پر از عدسی در کنار دیوار آن روی اجاق
تکشعله قرار دارد. وارد حمام که میشویم، «سیمین» در یکی از حمامهاست و در همین مدت کوتاه لباسهایش را شسته است. بعد از حمام وارد خوابگاه سوم میشویم. به گفته مددکار، قرار است اینجا به محلی برای نگهداری معتادان پرخطر یا همان DIC تبدیل شود.
بازدیدمان که به اتمام میرسد، همان زن مو بلوند میانسال میآید. باز هم گردبند مرواریدش را در هوا میگیرد، پشت چشمی نازک میکند و میگوید: «من چهار ماه است که پاکم.» خوشحال میشوم. شادی را که میبیند از قیافهای که گرفته بیرون میآید و میخندد. به نظر میرسد دلگرم میشود.
**ارائه وسائل پیشگیری به مددجویان
خروجمان اما با خداحافظی همراه نبود، بلکه مددکار در پاسخ به سوالاتم اطلاعات دقیقتری داده و میگوید: «زنان کمی هستند که برای گرفتن وسائل پیشگیری به ما مراجعه کنند اما چون مددجویانمان را میشناسیم به آنها آموزش داده و این وسایل را در اختیارشان قرار میدهیم تا از ابتلای آنها به بیماریهای مقاربتی پیشگیری کنیم.»
از مددسرای بانوان که با 30درصد ظرفیتش فعال بود، بیرون میآییم. مددسرایی که مددجویانش را مجبور نمیکند که در بدو ورود به مددسرا ویزیت شوند و حتما استحمام کنند. مددسرایی که در روزهای سرد هم با استقبال کمی روبروست و ظرفیت اسکان اضطراری را هم ندارد.
همراه اعضای کمیته اجتماعی شورای شهر تهران به سمت شوش و هرندی میرویم و مقصدمان مددسرای معروفی است که محمدعلی نجفی، شهردار تهران در اولین روزهای کارش در شهرداری و پس از آن محمدرضا عارف و محمدرضا بادامچی، دو نماینده مردم تهران در دوره دهم مجلس از آنجا بازدید کردهاند.
این مددسرا در یک پارک واقع شده است. از کنار چند جوان معتاد رد میشویم که روی صندلیهای پارک نشستهاند و پایپهایشان را برای مصرف موادمخدر آماده میکنند. برخلاف مددسرای بانوان دسترسی به این مددسرا آسان است.
با کمال تعجب در اینجا که مردان در بخش اداری پذیرش میشوند، پزشک حاضر است و قبل از پذیرش مددجویان معاینه میشوند و به محض ورود استحمام میکنند. وارد مددسرا که میشویم شام سرو شده و چند نفری که به سفره شام نرسیدهاند گوشهای دور یک سفره کوچک نشستهاند و عدسپلو با گوشت میخورند. با یکی از مددجویان که همکلام میشوم، میگوید: «من از یزد آمدهام تا کار پیدا کنم اما تا حالا نتوانستم. اینجا خیلی خوب است. همه رسیدگیهایشان خوب است و هم کاری میکنند که همه کسانی که اینجا هستند با هم رفیق باشند و به هم محبت کنند.» مردی سالمند از کنارمان میگذرد، یک پایش مشکل دارد. همه از هنر او در کفاشی تعریف میکنند، اما خودش میگوید: «پایم خیلی درد میکرد و دیگر نتوانستم کار کنم. الان یک سال است که بیکارم و مجبورم به اینجا بیایم.»
**قفل هر موبایل، تبلت یا لپتاپی را باز میکنم
70مددجو در اینجا نگهداری میشوند. مددجویانی که هر کدامشان در کار خود حرفهای اما از سوی خانواده رانده شدهاند. مددکار میگوید: «در بین مددجویانمان متخصصانی هستند که در حرفه خودشان رو دست ندارند.» مردی حدودا 50ساله را صدا میکند. مرد جلویم میایستد و میگوید: «هر موبایل، تبلت یا لپتاپی به من بدهی قفلش را باز میکنم و اگر نیاز به تعمیر داشته باشد تعمیرش میکنم. کارم تعمیر موبایل و لپتاپ بوده.» وقتی میپرسم: «پس چرا اینجایی؟!» سرش را پایین میاندازد و زیر چشمی نگاهم میکند و از اصرار در مورد گفتن داستان زندگیاش منصرفم میکند.
دوباره به بخش اداری میرویم. مسئول مددسرا میگوید: «فضایی مختص شهرداری اینجاست که ما درخواست کردیم آن را به ما بدهند. میخواهیم با سرمایی که در راه است امکان اسکان اضطراری 200مددجوی دیگر را هم داشته باشیم. طرحش را ارائه و موافقتهای ضمنی را هم دریافت کردیم اما هنوز به مرحله اجرا نرسیده است. امیدواریم با سرمایی که در راه است، کارتنخوابی جان خود را از دست ندهد.» او توضیح میدهد: «مددجویان کار میخواهند تا حداقل ماهی 500 تا 600هزار تومان درآمد داشته باشند. مدیران مددسراها این موضوع را با شهرداری مطرح کردند چراکه توانایی اشتغالزایی دارند اما به دلیل موقت بودن(اسکان شبانه)این اجازه به ما داده نمیشود.»
درحالی از این مددسرا هم خارج میشویم که به این فکر میکنم اگر صبح اول وقت به خیابانهای پایتخت سری بزنیم باز هم معتادان و خیابانخوابهایی را میبینیم که بیاعتنا به عابرانی که با عجله خود را به محل کار خود میرسانند، با پتویی کهنه و نازک در خواب هستند؛ افرادی که با وجود سرمای زمستان ترجیح میدهند سوز سرما را به جان بخرند اما به مددسراها مراجعه نکنند؛ معتادانی که با ظاهری ژولیده چهره پایتخت را ناپسند جلوه میدهند.
با توجه به اظهارات رئیس سازمان حفاظت محیطزیست که در آلودهترین روزهای تهران از مردم خواست تا دعا کنند باد بیاید و کمی از آلودگی تهران بکاهد، به نظر میرسد حالا باید دستهای دعایمان را بالا ببریم تا مبادا سرما چنان شدت پیدا کند و بعد از آن وارونگی اتفاق بیفتد چراکه بهطور حتم جان کارتنخوابهای تهران هم به خطر خواهد افتاد.
*منبع: روزنامه ابتکار، 1396.10.23