شاید سختترین کار مطبوعاتیام را انجام میدهم؛ نوشتن درباره فردی که جزو بهترین دوستان زندگیام محسوب میشد. بازیگر محبوبی که هنوز مرگش را باور ندارم. این گفتوگو حاصل سالها رفاقت من و عارف است، بخشهایی از مصاحبههای مختلف که تا امروز منتشر نشده را آماده کردم تا با شخصیت واقعی عارف لرستانی بیشتر آشنا شوید. قبل از عید که با هم صحبت کردیم گفت حالا حالاها خیال مردن ندارد اما...
چرا عارف لرستانی کرمانشاهی است؟
نیاکان من مهاجر بودند؛ خیلی سال پیش، از ایل بختیاری به کرمانشاه کوچ کردهاند و الان تمام لرستانیهایی که در کرمانشاه زندگی میکنند از مهاجران هستند. ممکن بود اگر من عارف کرمانشاهی بودم، آن موقع میرفتم در لرستان به دنیا میآمدم.
خودتان را لر میدانید یا کرد؟
الان دیگر خودم را یک ایرانی میدانم ولی چون از مهاجرت ما، خیلی نسل گذشته است و پدر و پدربزرگ و پدر پدربزرگم در کرمانشاه متولد شدهاند (به خاطر دیالوگ مشابهاش در سریال قهوه تلخ خندهاش میگیرد) و همانجا هم به خاک سپرده شدهاند، من در کرمانشاه خیلی احساس ریشهدار بودن میکنم. متأسفانه من از معدود لرستانیهایی هستم که تا به حال، لرستان نرفتهام.
چرا عارف لرستانی ماشین گرانقیمت نخریده؟
من پژو ۲۰۶ دارم، خیلی هم دوستش دارم. برخی همکاران ما، ماشین مدل بالا میخرند و نمیتوانند آن را در خیابان پارک کنند، بعد مجبور میشوند آن را بفروشند. مدام نگرانند که خطی روی آن بیفتد. اگر بخواهند به مهمانی بروند و آن خانه، پارکینگ نداشته باشد، یا نمیروند یا با آژانس میروند؛ خب این چه کاری است که آدم چنین ماشینهایی بخرد؟ من هر جایی که بخواهم، ماشینم را پارک میکنم و میروم.
اگر کسی به شما بگوید که میخواهد بازیگر شود، به او کمک میکنید؟
یک بار پسر جوانی به من گفت «آقای لرستانی، میخواهم بازیگر شوم، چه کنم؟» گفتم برو درسش را بخوان. گفت «مگه محمدرضا گلزار آموزش دیده؟» گفتم گلزار خوشگله، خوشتیپه، تو چی هستی؟ من و تویی که قیافه درست و حسابی نداریم، لااقل باید برویم آموزش ببینیم. درست مثل این است که یک نفر بیاید کنار اتاق عمل و بگوید آقای دکتر، میشود من قلب این بیمار را عمل کنم؟ بازیگری از عمل قلب هم ظریفتر است، بازیگری در حد ایدهآل، خیلی سخت است.
وقتی عصبانی میشوید، از این فریادهای بلدالملکی، میزنید؟
نه به آن شدت، اما بعضی وقتها داد میزنم، مثل همه آدمها. من یک تیپ نیستم، یک شخصیت هستم. هیچکس نمیتواند در تمام زندگیاش، یک حال را داشته باشد؛ اگر اینطور بود همه میشدیم تیپهایی که در فیلمهای هندی هستند، بدها، بدِ بد و خوبها، خوبِ خوب...
بعد از جُنگ ۷۷ مدتی کمرنگ شدید.
مهران مدیری برای شبهای برره، باغ مظفر، نقطهچین و پاورچین از من دعوت کرد اما من سر کار بودم. زمان پاورچین، داشتم یک سریال دیگر کار میکردم. سر شبهای برره، نقش اول یک سریالی را بازی میکردم که از شانس من، توقیف شد. به هر حال پیش نیامد که من با او کار کنم. به خود آقای مدیری هم گفتم که حسرت بزرگ برای من، نبودنم در شبهای برره است. بعد هم من خودم نمیخواستم کار کنم، دوست نداشتم در هر کاری حضور داشته باشم. ۲۴ سالم بود که به عرصه حرفهای وارد شدم و تجارب لازم را کسب کرده بودم. یک دلیل عمده که نمیخواستم بازی کنم برخورد نامناسب تهیهکنندگان با بازیگران بود. اسم میبرم، آقای کاشانی، تهیهکننده جنگ ۷۷، این آقا که هنوز هم دارد کار میکند به شدت با بازیگران بدرفتاری میکند. مثلاً پول نمیدادند، بعد میگفتند همینی که هست. میخواهید کار کنید، نمیخواهید بروید. این برخورد با بازیگر و جامعه هنری با ایدهآلهای من فاصله داشت و من از این کار زده شدم و حتی یک مدتی بیکار بودم.
دوست داشتید جای کدام یک از بازیگران، نقشی را بازی میکردید؟
در قهوه تلخ دوست داشتم اگر بلدالملک را بازی نمیکردم، نقش شاه را ایفا کنم. این را به خود محمدرضا هدایتی هم گفتم، خیلی دوست داشتم هیبت شاه را دربیاورم.
شما که الان تحت گریم نیستید، پس چرا سبیلهایتان این شکلی است؟
من اصولا از آدمهایی که همیشه یک شکل هستند تعجب میکنم. خودم یک مدت سبیل میگذارم، یکدفعه هوس میکنم در حمام، با تیغ موهایم را بتراشم (میخندد) خلاصه از خودم، خیلی زود خسته میشوم.
چطور بازیگر شدید؟
من خیلی شانسی وارد کار شدم اما این شانس و اقبال هم تا یک جایی شما را همراهی میکند. آقای مدیری با کسی شوخی ندارد. اگر من نمیتوانستم این کار را بکنم دیگر برای کارهای بعدی، از من دعوت نمیکردند. مدیری با کسی تعارف ندارد.
در زندگی شخصیتان چقدر نقش بازی کردید؟
من هم به اندازه همه آدمها، ولی خداوکیلی، هر وقت میخواهم در زندگی، نقش بازی کنم، خندهام میگیرد. همین چند روز پیش با یکی از دوستانم، تصمیم گرفتیم که در جمعی نقش بازی کنیم و حرفی را پیش بکشیم اما تا خواستیم این کار را کنیم، من به شدت خندهام گرفت و همه فکر کردند ما داریم شوخی میکنیم. یک بار دیگر هم شهاب عباسی، بازیگر مجموعه خندهبازار، خانه من بود. ابتدا قرار بود کسی به خانه ما بیاید و بعد از او، شهاب پیش من بیاید اما شهاب کمی زودتر آمد. به شهاب گفتم تو برو در راهپله و چند دقیقه بعد بیا. کار درست پیش رفت اما وقتی که شهاب مثلاً خواست وارد خانه شود و اینطور وانمود کند که تازه وارد شده است، جفتمان آنقدر با شدت خندیدیم که اشک از چشممان میآمد. از شدت خنده، نشسته بودیم زمین و دوست ما، هاج و واج مانده بود که برای چه ما دو تا به آن شدت میخندیم.
در زندگی به آن جاهایی که میخواستید رسیدید؟
نه، به هیچ وجه. البته در راه خواستههایم هستم و بیراه نرفتم اما هنوز به آنها نرسیدهام. من آدم خوشبختی هستم. هفت میلیارد انسان در دنیا زندگی میکنند اما تعداد بسیار کمی از آنها، کاری را که دوست دارند انجام میدهند. من از معدود آدمهایی هستم که در این زمره قرار گرفتم و اگر صد بار دیگر هم به دنیا بیایم باز هم همین کار را انجام میدهم. هرچند هنوز از خودم راضی نیستم. باید خیلی جلوتر از این میرفتم.
منبع: روزنامه صبا