«بخش خصوصی طرحهای نیمه تمام را تکمیل میکند»، «خدا کند جزو جانباختگان نباشند»، «خبرهایی که روح را میخورند»، «شهر یک شبه پیر شد»، «روزگار جولان متوسطها درمیدان هنر»، «نویسندگی در ایران نیش و نوش است»، «حضور در غسالخانه روحم را سبک می کند»، «پلاسکو ساختمان نبود» و «چند نشانی عطرآگین از یادگارهای ایثار و شهادت» از مهم ترین موضوع های اختصاصی روزنامه ایران در شماره چهارشنبه 6 بهمن است.
**بخش خصوصی طرحهای نیمه تمام را تکمیل میکند
دولت یازدهم موفق شده بیش از 1330 طرح عمرانی نیمه تمام را به بخش خصوصی واگذار کند. خصوصی سازی و عدالت محوری از دستاوردها و تلاش های دولت برای اتمام طرحهای نیمه تمام است اما روند واگذاریها به دلیل محدودیتهای تأمین و حمایت مالی با مانع روبهرو شده است. دولت امیدوار است در روزهای پس از برجام و افزایش فروش نفت و درآمد بیشتر از یکسو و تعامل با دنیا و جذب اعتبارات خارجی از سوی دیگر بتواند این طرحها را که دارای شاخصههای اقتصاد مقاومتی است سریعتر اجرا کند.
یکی از بزرگترین مشکلات حسن روحانی در حوزه داخلی مواجهه با صدها طرح عمرانی کوچک و بزرگ در عرصههای مختلف نظیر ورزشی، درمانی، صنعتی، خدماتی و... بود که پس از دریافت اعتبار اولیه از دولتهای قبل و زمین خوردن کلنگ تا حدودی عملیات اجرایی آن پیش رفته بود اما طرح به دلیل نبود اعتبارات عمرانی به محاق رفته و چشمانداز روشنی نیز برای تکمیل آن در آینده نزدیک وجود نداشت.
**خدا کند جزو جانباختگان نباشند
دلشوره و فکر و خیال از دیروز نذاشته پلک روی پلک بذارم. اگر جزو اونا باشه چطور میتونم به خواهرم بگم. میدونم تاب نمیاره. دیشب به خدا شکایت کردم، گفتم ای خدا، محمد با نان کارگری شکم بچههاش رو سیر میکنه. دیروز زنگ زدن و گفتن برای شناسایی پیکرها بیاییم. ترسیدم به خواهرم بگم.
کهریزک، پزشکیقانونی تهران، ساعت١٠ صبح. خبری نیست، سوت و کور فقط صدای ماشینهای عبوری میآید. خانوادههای مفقودین و متوفی کارت شناساییشان را نشان میدهند و داخل میروند به هزار امید. سنگینی غمشان فضا را آکنده است. از سربازی که نگهبانی میدهد میپرسم: «میدانی از دو شب پیش چند نفر را برای تشخیص هویت به اینجا آورده اند؟ میگوید: نمیدونم خانوم. دیشب که آوردنشون اینجا حتی به ما هم اجازه ندادن پیکرها رو ببینیم. همه مون رو از محوطه دور کردن، ندیدم چی شد و کجا بردنشون.»
**خبرهایی که روح را میخورند
دود، بوی آهن گداخته، پارچه و پلاستیک سوخته، این طرف؛ گونیهای آبی رنگ، نوارهای زرد اخطار، بهت و نگرانی مردم، فریاد مأموران سبزپوش نیروی انتظامی که با تندی میگویند؛ عکس نگیرید، بدبختی مردم عکس گرفتن ندارد. این صحنه آشنای این روزهای اطراف پلاسکوست، همان ساختمانی که چند روز پیش کمر خم کرد. اما انگار فقط این ساختمان نبود که کمرش شکست، مردم تهران هم انگار قامتشان خم شده، زیربار این همه خبر بد، نگرانی، غم و ترس از آینده...
دختر جوان روی پلههای بانک رفته تا بلکه از لابه لای گونیهای آبی رنگ، آوار ساختمان و رفت و آمدها را ببیند؛ چشمانش پر از اشک است. به پسر جوانی که کنارش ایستاده میگوید: «وای از این همه خبر بد، خسته شدم بس که دائم سرم توی موبایلم است، همهاش منتظر خبرم. یک خبر خوب هم نمیآید؛ همهاش خبرهای بد. یعنی حادثه بعدی چه زمانی اتفاق میافتد؟» پسر جوان بلند قامت است، با این همه چند بار روی نوک انگشتانش بلند میشود و سرک میکشد: «گفتهاند ساختمانهای اطراف بازار هم خطرناکاند، زلزله بیاید دیگر واویلا است. فکر کنم تهران تبدیل به قبر بزرگی شود.»
**شهر یک شبه پیر شد
وقتی خبر حادثه را شنیدید، چه کار میکردید؟ محل کار بودید یا خانه؟ شاید مشغول خرید و تدارک میهمانی شام شب تعطیل؟ من در بانک بودم. کارمندان پشت باجه داشتند با سرعت کارهایشان را انجام میدادند. شتابی محسوس برای انجام کارهای باقی مانده در میانشان دیده میشد؛ خاص روزهای پنجشنبه. اول یکی دو نفر از مراجعان واکنش نشان دادند. پسر جوانی که سرش توی گوشی تلفن همراهش بود، ناگهان از جا پرید: «ریخت... پلاسکو ریخت...» دیگران با تعجب نگاهش کردند. یکی دو نفر سرشان رفت توی گوشیها. معاون شعبه از سرجایش بلند شد و ال سیدی پشت سرش را روشن کرد. یکی گفت: «بزن شبکه خبر!» همه مبهوت بودند. خبر آتشسوزی را کم و بیش شنیده بودند اما فرو ریختن یکباره ساختمان پلاسکو، شوکه کنندهتر از آن بود که نشود واکنشی به آن نشان داد. صدا از هیچ کس درنمیآمد. انگار صحنه فروریختن ساختمان روی ذهن همه آوار شده بود.
**روزگار جولان متوسطها درمیدان هنر
سعید شهلاپور نقاش و مجسمهساز در گفتوگویی با روزنامه ایران می گوید: 10 ساله بودم که نقاشی کردن را شروع کردم؛ این کار برایم بسیار جذاب بود، آن زمانها خانه ما در منطقه ارامنه سابق (امیریه) بود. چند نقاش در محل ما مغازه داشتند و من هر روز در راه مدرسه زمان زیادی را پشت ویترین مغازه آنها سپری میکردم. به دلیل اینکه خانواده من اهل مطالعه و روزنامه بودند، بالطبع کتاب و روزنامه زیاد میخواندم. برای همین از اتفاقات نمایشگاهها و نقاشیها با توجه به تعداد اندکشان، آگاه میشدم و به همه آنها میرفتم و سر میزدم. همچون نمایشگاه باشگاه مهرگان، تالار فرهنگ، نگارخانه رضا عباسی، حتی بیینالهای آن زمان را هم دیده ام. خیلی مایل بودم در هنرستان هنرهای زیبا آموزش ببینم اما خانوادهام برای اینکه نتوانم وارد هنرستان شوم به مشهد رفتند. پدرم در راهآهن کار میکرد و به شهر مشهد انتقالی گرفت.
پس از دیپلم به تهران آمدم و در کنکور هنر که جدا از کنکورهای دیگر رشتهها برگزار میشد شرکت کردم و در دو دانشکده هنرهای زیبا و هنرهای تزئینی قبول شدم. نفر اول رشته مجسمهسازی هنرهای زیبا شدم.
**نویسندگی در ایران نیش و نوش است
محمد رضا بایرامی نویسنده ادبیات داستانی و برگزیده «جایزه جلال» در گفتوگویی با روزنامه ایران می گوید: چیزی که میتوانم بگویم این است که داستاننویسی را از دوران نوجوانی آغاز کردم. همواره مهمترین دغدغهام نوشتن بوده و این آنقدر برایم مهم بود که گمان میکردم باید تمام عمرم را برای داستان و داستاننویسی بگذارم. با وجود این به طور طبیعی خیلی اوقات پشیمان شدم و گاه با خودم گفتهام کاش به هر کار دیگری جز نویسندگی مشغول بودم. نویسندگی نیش و نوش است، آنطور نیست که بگویید خیلی خوب یا خیلی بد است. معمولاً هم اذیتکننده است و هم تعالی بخش و سبککننده روح نویسنده. سر و کار نویسنده با زیبایی آفرینی است از همین رو خودش هم موقع نوشتن رضایت خاطر پیدا کرده و سبک میشود؛ البته خیلی اوقات هم نویسنده یکباره از آن فضای دلپذیر با سر زمین میخورد.
** حضور در غسالخانه روحم را سبک می کند
کودک کار دیروز این روزها به یکی از چهره های محبوب کودکان تبدیل شده است. گرچه این روزها سرش شلوغ و کاروبارش خوب است، اما بار روزهای تلخ گذشته هنوز هم بر روی دوشهایش سنگینی میکند. با افتخار از روزهایی میگوید که در میدان ونک دستفروشی میکرده یا سر چهار راه جهان کودک بلال میفروخته، یا کارت پخش میکرده و سر چهارراهها، مجله میفروخته و هزار کار دیگر میکرده؛ همه اینها بخشی از زندگی او و خاطرات پاک نشدنی او هستند. نشاندن لبخند بر صورت معصوم کودکان، آرزوی سالیان این بازیگر و مجری برنامههای کودک بوده که حالا همه او را به نام «خان عمو» میشناسند. آرزویی که برای تحقق آن هیچگاه از پا ننشسته است.
شبهایی که با پولی که با کارت پخش کنی عایدش میشد، بلیت تئاتر کودکان میخرید و هر روز به تماشای نمایشهای روی صحنه میرفت و با دقت و انگیزه میدید و میشنید. اما از همه اینها که بگذریم، مهرماه امسال بود که به یک باره این چهره آشنای کودکان، تصمیم گرفت تا فضای جدیدی را در زندگی تجربه کند. میگوید، برای دل خودش تصمیم گرفت در طول ماه چند روزی را در غسالخانه بهشت زهرا حاضر شود و با دیگر غسالها مسافران سفر آخرت را بدرقه کند.
** پلاسکو ساختمان نبود
برج بلند «پلاسکو» از همان ابتدای زایش به صورت یک پدیده خلاق، فعال و تأثیرگذار در زندگی شهری و کلانشهری معاصر ما زاده شد و الهامبخش ایدههای فراوانی برای جامعه ما بود. بسیاری از فیلمهای سینمایی و گزارشهای رسانهای در دورههای پیش از انقلاب اسلامی با نماد پلاسکو، ویژگی «معاصریت مدرن شهری» خود را به رخ میکشیدند. از ابتدا، پلاسکو شیئی بیجان، در شهر ایرانی امروز نبود؛ بلکه مانند شخصیتی تأثیرگذار ملی از عظمت، قدرت و معنابخشی در حیات شهری ما برخوردار بود. پلاسکو نه تنها نماد تصویری و رسانهای بود بلکه بهعنوان بلندترین برج شهری خاورمیانه، پیامآور نوعی حس غرور و افتخار برای شهر بود.
** چند نشانی عطرآگین از یادگارهای ایثار و شهادت
بیش از سه دهه از آن روزها میگذرد. روزهایی که بهعنوان خبرنگار به همراه سعید صادقی، عکاس معروف جنگ راهی جنوب شدیم و هریک به دنبال سوژههای خود رفتیم. او به دنبال «تصویر» و من به دنبال «صدا»، سوژههای سعید روبه سوی دوربینش میایستادند و نیازی نبود تا خود را معرفی کنند و همین که سعید سیمای تابناک آنان را با نشانههایی از خلوص و پاکی برای آیندگان ثبت میکرد، کافی بود. اما سوژههای من اسم و رسم داشتند و معلوم بود اهل کدام شهر و دیارند و از انگیزههایشان برای حضوردر معرکههای خطرخیز و جنگ و گریز میگفتند.
آن روزها فکر میکردم سعید با زدن یک شاتر کارش تمام میشود، حال آنکه من باید بعد از گرفتن صدا آن را پیاده میکردم و با چاشنی دیدهها و توصیف فضای جبهه تبدیل به گزارشی آماده چاپ میکردم. گذشت زمان به من فهماند که کارمن پس از انتشاربه اتمام رسیده و با فاصله گرفتن از آن روزها از سکه افتاده است. حال آنکه عکسهای سعید به زرنابی میمانند که گذشت زمان نه تنها از ارزش آنها نکاسته، بلکه به قدر و قیمتشان افزوده است.