وقتی آتشنشانان غیوری را دیدم که ناباورانه غم گیر افتادن دوستان قهرمانشان را بر سر میزدند، در برابر کائنات زانو زدم و التماس کردم که ای کاش معجزهای رو کند و تنها بخاطر غم دل آتشنشانان هم که شده، قهرمانان پلاسکو سرپا بمانند.
امید به زنده بیرون آمدن آتشنشانان لحظه ای مرا رها نمی کند.
اگر چه از صبح در گیرودار پوشش اخبار حادثه پلاسکو چند باری اشک چشمانم را تر کرده اما هنوز نتوانستهام خودم را تخلیه کنم، حالا که نزدیک اذان صبح شده و دست به قلم شدهام، فرصت خوبی است تا حسابی خودم را از این بغض سنگینی که از صبح در گلویم گیر کرده رها کنم.
نمیتوانم تسلیت مسئولین را باور کنم، نمیتوانم باور کنم که قرار است جانهای شریف آتشنشانان بیگناه، آتشنشانهایی که برای نجات جان رفتند، بی جان از زیر آوار بیرون بیاید. حق این عاشقان نیست که چنین مظلومانه در زیر دودهای سیاه نفس ببرند.
امروز وقتی آتشنشانان که از خطر حریق جان سالم به در برده بودند را در کف خیابان خیس جمهوری، با لباسی گلی، چشمانی پراشک و دستانی باز به سمت آسمان دیدم، قلبم برای لحظاتی از حرکت ایستاد.
وقتی آتشنشانان غیوری را که ناباورانه غم گیر افتادن دوستان قهرمانشان را بر سر میزدند، دیدم از شدت بغض نفس عمیقی کشیدم، در برابر کائنات زانو زدم و التماس کردم که ای کاش معجزهای رو کند و تنها بخاطر غم دل آتشنشانان هم که شده، قهرمانان پلاسکو سرپا بمانند.
لحظه به لحظه این آرزو در قلبم بیشتر ریشه میدواند. گاه که اخبار واصله از محل حادثه قصد دارد امیدم را ناامید کند با خودم زمزمه میکنم:
با صدای بیصدا،
مث یه کوه، بلند،
مث یه خواب، کوتاه،
یه مرد بود، یه مرد!
اشکهایم را پاک میکنم، یاد آتشنشانی عصبانی میافتم که امشب مظلومیت همکارانش را بر سر یکی از اعضای شورای شهر تهران فریاد زد، یاد عصبانیت مردم در پستهای فضای مجازی بخاطر چنین اتفاقی میافتم.
تلویزیون ملکی را نشان میدهد قلمم را زمین میگذارم و سراغ ادامه کار و پوشش اخبار میروم.