کد خبر: ۸۳۱۷۲
تاریخ انتشار: ۱۰:۴۰ - ۱۱ مهر ۱۳۹۵ - 02 October 2016
با شنیدن کلمه مهاجرت چه چیزی در ذهن تان تداعی می شود؟ ترس و دلهره از آینده برای تغییر محل زندگی، ترک وطن و سرزمینی که به آن تعلق دارید یا تصویری از قایق های مهاجرانی که در دریا شناورند و درنهایت جنازه افرادی که غرق شدند؟ کدام؟ البته مهاجرت چند بعد دارد.
روزنامه فرهیختگان در صفحه پرونده با اشاره پدیده مهاجرت، نوشت: با شنیدن کلمه مهاجرت چه چیزی در ذهن تان تداعی می شود؟ ترس و دلهره از آینده برای تغییر محل زندگی، ترک وطن و سرزمینی که به آن تعلق دارید یا تصویری از قایق های مهاجرانی که در دریا شناورند و درنهایت جنازه افرادی که غرق شدند؟ کدام؟ البته مهاجرت چند بعد دارد.

در این گزارش که در شماره یکشنبه 11مهر 1395 خورشیدی به قلم مطهره واعظی پور انتشار یافت، می خوانیم: به زعم برخی مهاجرت یعنی پیشرفت، ساختن آینده روشن و تکمیل مراتب علمی و برخی فقط (به گفته خودشان) برای داشتن زندگی آرام کوله بار خود را جمع می کنند و عازم کشور دیگری می شوند. کسانی که به هر دلیلی تصمیم می گیرند بار و بندیل خودشان را جمع کنند و از کشورشان به کشور دیگری مهاجرت کنند، بی شک اهداف زیادی را برای سفرشان در نظر می گیرند که گاه این اهداف محقق می شود و گاهی به دلایل متعدد شرایط آن طور که پیش بینی می شده، پیش نمی رود و بازگشت یا ماندن تصمیم مهم تری است که می تواند سرنوشت آدم ها را دستخوش تغییر کند. رنگ و بوی مهاجرت در همه جای دنیا یک شکل نیست؛ گاه سیاه و گاه سفید؛ در گزارش پیش رو مشکلات مهاجرت را از زبان انسان هایی می شنوید که هم به کشورهای دیگر سفر کرده اند و هم به ایران آمدند و ممکن است بیان آن بتواند پاسخی برای پرسش های کسانی باشد که سودای سفر دارند یا اطلاعاتی از وضعیت مهاجران داخل ایران ندارند.

**جهنمی به نام مهاجرت
اسمش حسین است و قبل از اینکه سودای مهاجرت به استرالیا در سرش بیفتد، شاگرد مغازه ای در خیابان جمهوری بود و به قول خودش همه دار و ندارش را داد به «آدم برها» تا به استرالیا برود. 23 سال بیشتر ندارد و خاطرات مهاجرتش حالش را بد می کند. این را عرق سردی که در طول مصاحبه روی پیشانی اش می نشنید، نشان می دهد. یادآوری روزهایی که مانند کابوس برایش گذشت سخت است، اما می گوید: «روزی که با رفیقم- که حالا خیلی وقت است از او خبری ندارم- تصمیم گرفتیم تمام پس اندازمان را بدهیم و به سمت استرالیا حرکت کنیم هیچ وقت فکر نمی کردیم که چنین سرنوشتی برایمان نوشته باشند.»

حسین حالا یک سالی می شود که از دوستش خبر ندارد، صدایش می لرزد و خنده روی لبش محو می شود و ادامه می دهد: «مسیر راه طولانی و وحشتناک بود اما گذشتن از کوه و دریا آن هم به صورت قاچاق بدتر از زندگی در اردوگاه پناهندگی شان نبود.»زمانی که وارد استرالیا شدیم تصورمان این بود که وارد یک کشور زیبا و پر از اتفاق های خوب می شویم اما از لحظه ورود ما را به جزیره ای بردند که کاملا از خود استرالیا دور بود، از همان لحظه اول مانند تبعیدی ها با ما رفتار کردند.»

او می افزاید: «روزهای اول خوب بود. انگار می خواستند استرس غربت را فراموش کنیم. روزهای اول خبری از زندانی کردن و توهین نبود. حتی اجازه داشتیم با دوچرخه در جزیره گردش کنیم اما یک ماهی که گذشت همه چیز رنگ و رخ دیگری گرفت. بهشتی که برای ما درست کرده بودند به جهنم تبدیل شد؛ جهنمی که هر شب آرزوی مرگ می کردیم.»

خوب یادم هست پسری که به خاطر ورشکستگی دست به مهاجرت زده بود از فشارهای بیش ازحد مامورهای استرالیایی خودکشی کرد. شاید هنوز هم خانواده اش خبر نداشته باشند که فرزندشان مرده است.

حسین دست روی پای چپش می گذارد و می گوید: «قبل از رسیدن به مقصد و در طول مسیر مشکلی نداشتم. اما یک شب که همه روی تخت هایی که بدتر از تخت های زندان بود، خوابیده بودیم، چند مامور وارد اردوگاه شدند و می خواستند خواهر یکی از افراد اردوگاه ها را ببرند. آن شب خیلی ها کتک خوردند و بسیاری را از اردوگاه بیرون بردند که بعدها هیچ خبری از آنها نشد. پای من هم بر اثر ضربه های باطوم مامورها آسیب جدی دید.»حسین ادامه می دهد: «نگاهم به مهاجرت و رویایی که سال ها برای خودم می بافتم، تغییر کرده است. من بیش از 6 ماه در آن جزیره لعنتی زندگی کردم. 

روزی که تصمیم گرفتم برگردم فقط دلم می خواست دوباره در خیابان ها و کوچه های محله مان راه بروم. خیلی ها به خاطر اینکه وقتی برگردند ممکن است از سوی خانواده و فامیل سرزنش شوند زندگی جهنمی آنجا را می پذیرند اما من برگشتم.»او می گوید: «بیش از هزار نفر ایرانی که با قایق خودشان را به استرالیا و جزیره تبعیدی ها رسانده بودند در اردوگاهی که هیچ خبری از بهداشت و امکانات نبود، زندگی می کردند. خیلی ها در مدت زمانی که من آنجا بودم، مردند و خیلی ها تن به کارهایی دادند که باب میل شان نبود. من هم بین آن پنج هزار نفر زندگی می کردم اما دیگر طاقت نیاوردم و تصمیم گرفتم برگردم.

همه پس اندازم که سال ها برای آن زحمت کشیده بودم حدود 20 میلیون تومان بود، که برای این سفر به هدر رفت. بیش از 10 میلیون از این پول را برای رسیدن به مقصد به آدم برها دادم و بقیه پول هم خرج خورد و خوراکم شد.»حسین ادامه می دهد: «یک روز مسئولان اردو گفتند که باید جزیره را ترک کنید، خیلی از این موضوع استقبال کردند و بلیت گرفتند و برگشتند. البته برخی که تحمل این شرایط برایشان خیلی سخت بود زودتر برگشتند.»

**دلم برای باغ های شهرم تنگ شده است
شاید نگاه ها به افغان ها و پاکستانی هایی که به ایران مهاجرت می کنند کمی متفاوت باشد. اینکه تصور شود آنها فرهنگ کشور ما را تغییر داده اند و با آمدن شان اتفاق های خوشایندی نیفتاده باعث شده به افرادی که وارد کشورمان می شوند، کمک نکنیم.

اما بهتر است کمی نگاه ها را تغییر دهیم و به این فکر کنیم که خیلی از افغان هایی که با هزار و یک سختی از کوه ها و مرزها عبور می کنند تا به ایران برسند، از فقر و جنگ فرار کرده اند. محمد وقتی تنها سه سال بیشتر نداشت به همراه خانواده اش از مرزهای سیستان و بلوچستان با افغان برها وارد ایران شده است. او حالا 10 سال دارد و شلوار پاره و کوتاهش که پاهای کبره بسته اش را بیشتر نشان می دهد داستان سختی های زندگی اش را فریاد می زند. 

وقتی قرار است از زندگی و روزهای مهاجرتش حرف بزند عصبانی می شود و می گوید: «چرا شماها فکر می کنید افغان ها هیچ هویتی ندارد یا در شهر و دیارشان جایی برای زندگی نداشته اند.»با دست به پارک پشت سرش که فضای بزرگی هم دارد، اشاره می کند و ادامه می دهد: «خانه و باغ ما اندازه این پارک بود، مادر ما هرازگاهی داخل این پارک راه می رود و می گوید اینجا اندازه خانه خودمان است. اگر جنگ نمی شد ما هم الان در شهر خودمان بودیم و من از درس و مدرسه ام عقب نمانده بودم.» زهرا خواهر محمد است که خانه و زندگی شان را یادش نیست، اما آرزو دارد یک روز هم که شده به افغانستان برگردد و در حیاط بزرگ خانه شان طناب بازی کند.
**اجبار زندگی ما را مهاجر کرد

جابر پسر 17ساله ای است که از زمان حمله آمریکا به افغانستان به ایران آمده است. تا کلاس پنجم بیشتر درس نخوانده و حالا در دوچرخه سازی کار می کند. او می گوید: «من هم دوست دارم که درس بخوانم و وارد دانشگاه بشوم اما وقتی امکان قانونی این که افغان ها وارد حرفه هایی که دوست دارند بشوند و حقوق خوبی داشته باشند وجود ندارد من هم مجبور می شوم برای اینکه مادرم کار نکند سر هرکاری بروم تا پول بیشتری دربیاورم.» او حالا برای خودش یک استادکار حرفه ای شده است اما آرزو دارد که به افغانستان برگردد و مغازه پدری اش را باز کند و دوچرخه های بچه محل هایشان را درست کند.
*منبع: روزنامه فرهیختگان
برچسب ها: مهاجرت ، سفر
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر: