ابوالحسن ابتهاج و محمد مصدق هیچکدام انقلابی نیستند. تلاش آنها معطوف به اصلاح است، اصلاح از درون ساختارهای دولت. اصلاحات ابتهاج درونزا میماند؛ اما اصلاحات مصدق مهارنشدنی است، در پوست خود نمیگنجد و ناگزیر میخواهد پوستهاش را بشکند تا به بیرون بیاید. مصدق در دوران مبارزهاش برای اصلاح دولت بهخصوص ملیکردن شرکت نفت با دوگانهای متضاد روبهرو است.
از یکسو تلاش میکند وفاداریاش را به گفتمان نظام شاهنشاهی حفظ کند و از طرف دیگر درصدد رفع موانع و کاستیهاست؛ اما تغییرات مصدق و بهسرانجامرساندن آنها، دگرگونی جدی در گفتمانهای رایج را طلب میکند. ازاینرو دیگِ سیاستش دائم میجوشد. مصدق به موقعیتی پرتاب میشود که خودش هم انتظار آن را نمیکشد. بههمیندلیل علیرغم میلش کمکم از اصلاحات درونزا فاصله میگیرد و هرچه از مصلح دولتیبودن دور میشود، بیشتر به قامت خالق امر سیاسی درمیآید و به مردم نزدیک میشود و همزمان دولتش را آبستن تغییرات انقلابی میکند و مردمی که دور و بر او شکل میگیرند، مترصد کلامیاند تا وضعیت را دگرگون کنند.
مصدق سیاستمداری نابهنگام است که این نابهنگامی حتی خودش را نیز غافلگیر میکند. کسانی چون خلیل ملکی و حسین فاطمی، هرکدام وجهی از این وسوسههای انقلابی مصدقاند؛ اما آنچه دستودل مصدق را میلرزاند، دشمنان بیشمارش نیست...
...بلکه نگرانی برای ازدستدادن پیروزیهای بهدستآمده است و بازگشت به مدار صفر درجه سیاستِ سترون ایران. مصدق دیگر با گفتمان رایج بیگانه شده و اگرچه تن به انقلاب نمیداد، دریافته بود که دیگر با این گفتمان ناسازگار است. تبعید مصدق درواقع تولد دوبارهاش بود.
بازگشت به تاریخ و مرور اینکه آیا مصدق توان دگرگونیهای اساسی در ساختارهای دولت را داشت، یک بحث است و اینکه آیا این تغییرات ماندگار میشد و نتیجه میداد، بحث دیگری است. به این مسائل هنوز هم نمیتوان پاسخ قاطعی داد؛ زیرا امر تجربهناشدهای است که پاسخ آن در دل تاریخ نامکشوف باقی میماند؛ اما با قاطعیت میتوان گفت، مصدق فاعل سیاست نبود. او خالق سیاست بود. حضوری نابهنگام داشت که وضعیت سیاسی تازهای خلق میکرد.
مصدق توان سیاست بود، برعکس ابتهاج که نه توان سیاست، که فاعل سیاست بود. ابتهاج فاعل تغییرات جدی در ساختارهای بانکی و برنامهریزیهای کلان اقتصادی در همان گفتمان رایج زمانه خودش بود و نمیخواست کردارهای حکومتی را که بر گفتارهایش چفتوبست شده بود، بشکند. قادر به این کار هم نبود. او فاعل مصلحی در دل نهاد حکومتی بود؛ ملیگرایی دولتی و اصلاحطلبی حکومتی. ابتهاج یک چیز را خوب میدانست. میدانست چه میخواهد، درست برعکس مصدق که میدانست چه نمیخواهد.
ابتهاج شیفته کینز، اقتصاددان و معمار دولت رفاه بود. در قدم اول میخواست نظام پولی کشور را سروسامان بدهد تا اختیار چاپ اسکناس در دست بانک ملی و دولت ایران باشد. ازاینرو با بانک شاهنشاهی (بانک ایران و انگلیس) سرشاخ میشود و از طریق راهکارهای قانونی و حقوقی، فعالیت این بانک را محدود میکند. مهمترین اقدام او در این زمینه خارجکردن چاپ اسکناس ایران از دست این بانک است.
او بانک شاهنشاهی را ناگزیر میکند تا به تعهدات یک بانک خارجی که با سرمایه سپردهگذاران ایرانی اداره میشود، پایبند باشد. از اقدامات مؤثر دیگرش اصرار به نظارت بر مبادلات و معاملات ارزی توسط بانک ملی است. دومین گام ابتهاج پیریزی «سازمان برنامه» است. سازمانی برای سروساماندادن به اقتصاد آشفته ایران. اقتصادی که تنها منبع درآمد آن نفت است و کدام دولت و حکومتی حاضر است این درآمد را از ید اختیار خود خارج کند و آن را به دیگری بسپارد تا قانونمند شود و حسابوکتاب داشته باشد. ابتهاج تلاش میکند که به این مهم دست یابد.
سازمان برنامه را تشکیل میدهد و برنامهریزی اقتصادی را با دعوت از مشاوران بانک جهانی پول آغاز میکند. اینکه ابتهاج موفق میشود یا نه و چه اقداماتی انجام میدهد چندان مهم نیست. مهم این است که او حکومت و دولت ایران را متوجه این نکته میکند که بدون برنامهریزی اقتصادی ادامه حیات سیاسی هر دولتی ناممکن است. ابتهاج برعکسِ مصدق تکنیسین دانش و قدرت است و بر آن است تا حکومت ایران را با دنیای مدرن آشتی دهد و بیش از آنکه پروای مردم را در سر داشته باشد، دغدغه مدرنشدن دولت و حکومت را دارد.
کار ابتهاج در ایجاد سازمان برنامه ستودنی است. شاید او تنها کسی بود که میتوانست این کار را عملی سازد؛ فردی ملیگرا که صرفا به منافع ملی میاندیشید، سودای قدرت سیاسی در سر نداشت و پیشنهاد شاه را برای نخستوزیری رد کرد و به دلیل خصیصههای فردیاش تمایلی به ثروتهای بادآورده نداشت. ابوالحسن ابتهاج میدانست چه میخواهد، او فاعل سیاست بود، پس در پوست خود میگنجید. اگرچه او نیز قربانی دشمنانی مشترک با مصدق شد: آمریکا، انگلیس و غارتگران وطنی.
این یک موقعیت خاص تاریخی است: دو نفر با خصایص منحصربهفرد، با دشمنانی مشترک، اینچنین از یکدیگر جدا و دورافتاده باشند. دو اصلاحطلب با دو موقعیت و رویکرد متفاوت که میتوانستند در کنار یکدیگر قرار گیرند؛ اما مصدق به دلیل سوءظن تاریخیاش، به ابتهاج چندان خوشبین نبود. هرچند به او احترام بسیاری میگذاشت. در این دوران ابتهاج تلگرافی از صندوق بینالمللی پول دریافت میکند. از وی درخواست شده بود تا بهعنوان مشاور رئیس کل «آیاماف» به واشنگتن برود. ابتهاج دلش میخواست به ایران بازگردد. طی تلگرافی به حسین علاء که وزیر دربار بود خواستهاش را گفت. جواب وزیر دربار روشن بود. مصدق علاقهای به بازگشت ابتهاج نداشت؛ اما از اینکه چنین مقامی در صندوق بینالمللی پول به ابتهاج پیشنهاد شده، بسیار خوشحال بود. گناه مصدق نبود که دست رد به سینه ابتهاج زد.
این اتفاق را شرایط سیاسی آن روزگار رقم زده بود. مصدق، اصلاحگری از درون بود که گفتارش دیگر در چارچوبِ اصلاحات از درون نمیگنجید، باید دست به دگرگونی اساسی میزد. تا پایان نیز مصدق با این کششِ انقلابی گفتمان خود درگیر بود و با اینکه قریب به دو دهه انقلاب را به تأخیر انداخت، با انقلاب کوچکش توانست موتور انقلاب بزرگ را ربع قرن بعد روشن کند. مصدقِ نابهنگام انقلابی و ابتهاجِ عاری از انقلاب، هر دو قربانی یک سیاست واحد شدند. شاه به یوجین بلیک، رئیس بانک جهانی که به ایران آمده و همراهِ ابتهاج میهمان شاه بود، گفت: «میدانید چرا ما ابتهاج را از بانک ملی کنار گذاشتیم؟ این دولت شما [آمریکا] بود که به ما وعده داد در صورت برکناری او یک وام صدمیلیوندلاری به ما پرداخت خواهد کرد. ما این کار را کردیم؛ اما حتی یک دلار هم دریافت نکردیم»*
** «برنامهریزی و قدرت در ایران: ابوالحسن ابتهاج و توسعه اقتصادی زیر سلطه شاه»/ فرانسیس بوستاک و جفری جونز/ ترجمه مهدی پازوکی و علی حبیبی/ نشر کویر