روزنامه ایران از گرمای بی سابقه خوزستان به ارایه گزارشی پرداخت و نوشت: میگویند خوزستان دو فصل بیشتر ندارد؛ فصل گرما و فصل ریزگرد. مردم اهواز دیگر حرف ها و گلایه های شان را در لفافه پنهان نمیکنند. میگویند خوزستان فراموش شده، نفس کشیدن در ماهشهر سخت است، خرمشهر هنوز شهری است جنگزده...
در گزیده ای از این گزارش آمده است: بارها اهواز آمدهام ولی این بار گویی وارد اهواز جدیدی شدهام. وقتی آفتاب مثل شمشیری برنده بالای سرت باشد، پیدا کردن یک وجب سایه حتی با پول هم ممکن نیست. رانندهای که ما را اول صبح از فرودگاه به مرکز شهر آورد، دماسنج ماشینش را نشان داد که روی 37 بود.
در ادامه می خوانیم: از راننده می پرسم هوای اهواز از قدیم همین طوری بوده یا توی این چند سال اینقدر گرم شده؟ با ته لهجه آبادانی میگوید: «نه کوکا هوای اهواز از اون اولش اینطور نبود. سال ٥٢ که اومدیم اهواز، هواش این همه گرم نبود. تابستونها که ننم رختخوابمون رو بالا پشتبون پهن میکرد، پتو هم کنارمون میذاشت که رومون بکشیم شب یخ نکنیم. حالا الان میتونی شب بری رو پشتبون بخوابی؟ از گرما تلف میشی.»
همین اول صبحی گرمای اهواز ضرب شستی نشانم میدهد که سر ظهر تهران باید بیاید جلویش شاگردی کند. اگر کلاه نقابدار و عینک دودی نداشته باشی و باریکه سایهای پیدا نکنی، کارت به بیمارستان میکشد. با این همه برای تهیه گزارش باید منتظر ظهر بمانیم. میگویند سرظهرها اگر ماهیتابه را روی آسفالت بگذاری و ٢ تا تخم مرغ داخلش بیندازی دو دقیقهای ناهار آماده میشود.
نزدیک فلکه شهدا ایستگاه نه چندان بزرگ اتوبوس است. از اینجا به شهرک زیتون کارمندی و کارگری و کوروش میروند. کنار ایستگاه قدیمی که سایبان فلزی آن بیشتر نقش هیتر برقی را دارد، ایستگاه جدیدی درست کردهاند به شکل مکعب مستطیل که روی شیشهاش نوشته «کولر ایستگاه خراب است لطفا سؤال نفرمایید.» دقیقاً یک سونای خشک رایگان. البته سونایی که مورد استقبال شهروندان قرار نگرفته و آنها همچنان در ایستگاه قدیمی منتظر اتوبوس هستند. ماهم برمیگردیم زیر هیتر و با یکی دو نفر همصحبت میشویم.
از مردی به نام «خالد» که عینک گردی به چشم دارد و عرق از پیشانی و بن ریش جوگندمیاش میجوشد، میپرسم چطور میتواند با این گرما کنار بیاید؟
دستش را سایبان چشمها میکند و میگوید: «والا چارهای نداریم جز تحمل. معمولاً مردم اهواز از صبح تا ساعت یک ظهر بیرون هستند، بعد میروند خانه تا ٧-٨ غروب که هوا کمی بهتر میشود. مگر اینکه کسی خرید یا کار واجبی داشته باشد که یکی دو ساعت زودتر بیاید بیرون. گرمای اهواز از فروردین شروع میشود و تابستان به اوجش میرسد، قبلاً به ٤٥ میرسید الان به ٥٠ و ٥٥ و زیر آفتاب به ٦٠-٦٥ هم میرسد.»
جوانی که چند صندلی آن طرفتر نشسته و به تیپش میخورد دانشجو باشد، میدود توی حرف خالد: «واجبتر از ایستگاه، این اتوبوسهای کهنه و درب و داغان است. جز چند اتوبوسی که تر و تمیز هستند و کولر دارند، بقیه به درد این شهر نمیخورد، پیشنهاد میدهم سوار یکی از آنها بشوید که ببینید چه زجری میکشیم.»
هنوز حرفش تمام نشده که اتوبوس سر میرسد و من هم سوار شوم. آنها موقع بالا رفتن از پله، میله حائل بین جایگاه راننده و مسافران را نمیگیرند. وقتی میله را میگیرم، تازه متوجه میشوم چرا مسافران دست به چیزی نمیزنند. حرارت آنقدر بالاست که به سختی میشود روی صندلیها نشست. راننده پیراهن طوسی آستین بلندی به تن دارد و دگمه بالایی آن را باز کرده و با تکه کارتنی خودش را باد میزند. فربه است و موهای تنکی دارد. گرما و عرقی که مدام روی پیشانی و شقیقههایش میجوشد کلافهاش کرده. در ماشین را باز گذاشته تا لااقل بادی هرچند گرم و سوزان داخل ماشین بپیچد.
اسمش مهدی است، 30 سال دارد و 3 سالی میشود که به استخدام اتوبوسرانی اهواز درآمده و توی خط آزادگان - شهرک زیتون و ملی راه کار میکند. او از مشکلات کارش میگوید: «روزی ١٣ ساعت باید کار کنیم. ساعت ٥ و نیم صبح میروم گاراژ و اتوبوس را میآورم بیرون. صبح تا دم دمای ظهر مشکل زیادی نیست ولی از سر ظهر تا ساعت ٦-٧ عصر پدرمان در میآید. مسافرها شاید ١٥-٢٠ دقیقه نهایتاً توی اتوبوس باشند ولی ما رانندهها... خدا به دادمان برسد.»
راننده درد دل میکند و من شر و شر عرق میریزم، تصور میکنم مثل یک تکه چربی وسط ماهیتابه داغ در حال جلز و ولز کردن هستم و هرلحظه ذوب میشوم. ٤ ایستگاه را رد میکنیم ولی مسافری نیست که سوار شود جز مردی ٦٠ساله که خیس عرق است و با دستمالی که در دست دارد عرقش را میگیرد و گاهی خودش را با آن باد میزند. اتوبوسی که سوار شدهام کولر ندارد. راننده میگوید: «بیشتر اتوبوسهای اهواز کولر ندارند جز تعدادی معدودی که بیشترشان خصوصی هستند که بین خطوط پخش شده. اتوبوسی که به من دادهاند کولر ندارند، آنهایی هم که کولر دارند، توی این گرما موتورشان نمیکشد و داغ میکند.»
ایستگاه عامری پیاده میشویم. ورودی ایستگاه را که از همان نسل ایستگاههای کولردار است، سه قفله کردهاند، آدم شک میکند نکند برای آب کردن دل اهوازیها باشد؛ ایستگاه کولردار بزنی و درش را قفل کنی یا کولرش را خاموش کنی و بگویی شرمنده! مسافرها پشت ایستگاه توی سایه گرمش پناه گرفتهاند. زن ٤٥ سالهای همراه با دخترش هر از گاهی از سایه بیرون میآیند و خیابان را نگاه میکنند تا ببینند اتوبوس خط فرهنگیان به ایستگاه نزدیک میشود یا نه؟
چادر عربی به سر دارند و توی این آفتاب تند و بیرحم که همه عوامل طبیعی و غیرطبیعی در مقابلش زانو زدهاند، عنقریب که پس بیفتند. از مادر دخترک که صلواتشماری به دست دارد و مدام صلوات میفرستد، سؤال تکراریام را میپرسم. میگوید: «همه میدانند اهواز گرم است، گرد و خاک دارد، میدانند کارون، کارون گذشته نیست. حرفی نمیماند. این هم از وضعیت ایستگاه اتوبوس ماست، مسئولش سر ظهر قفل میزند و غروب برمیگردد. ٢ هفتهای هست کولر گذاشتهاند ولی الان که باید ازش استفاده کنیم در ایستگاه قفل است. توی روزنامه بنویسید اهواز سر و سامانی ندارد. کل شهر مگر چند تا ایستگاه دارد که نتوانند کولر بگذارند؟»
ساعت از ٥ گذشته و دمای هوا هنوز روی ٥١ درجه خودنمایی میکند. دوباره برمیگردیم مرکز شهر و این بار در چهارراه نادری گشتی میزنیم. انگار روز تعطیل به اهواز آمدهایم، این زمان توی تهران ماشینها توی ترافیک از جایشان تکان نمیخورند. پیاده روی روی آسفالت مثل قدم گذاشتن روی زغالهای گداخته است. آفتاب تند و گرمایی که از زمین میجوشد، مغز آدم را فلج میکند.
یکی از مسافرهایش که مرد مو سپید کرده ای است و چهرهای آفتاب سوخته دارد، شیشه را پایین میدهد و میگوید: «آقا بنویسین اهواز از گرما سوخت!»
از نادری پیاده به خیابان طالقانی میرویم، ساعت نزدیک ٦ عصر است و بیشتر مغازهها هنوز بستهاند. جواد جوان ٢٥ ساله ای که توی این خیابان مغازه کوچک الکتریکی دارد، دماسنجی از ویترین بیرون میآورد و روی زمین میگذارد. عقربه میرود بالای ٥٠ درجه، جا خوش میکند. او فیلم کوتاهی نشانم میدهد که هفته پیش توی همین خیابان ضبط شده است. یکی از دوستانش توی ماهیتابه روغن میریزد و روی آسفالت میگذارد و یک ربع بعد که روغن حسابی داغ شد، تخم مرغ میشکند و دو سه دقیقهای میپزد.
در پایان می خوانیم: مغازه دار دیگری وارد گفت وگو میشود: «چند روز پیش، آقایی در برنامه رادیویی گفت، خوزستان همیشه گرم بوده، چرا مردم آنجا این همه شکایت میکنند؟ میخواهم بگویم داداش من، بلند شو بیا اهواز اگر توانستی ٥ دقیقه زیر این آفتاب دوام بیاوری حق باتوست. مردم خوزستان مردم صبوری هستند ولی نباید بقیه از صبوری آنها سوء استفاده کنند.»
به غروب آفتاب نزدیک میشویم و شهر آرام آرام جان میگیرد. مردم برای خرید از خانههایشان بیرون میآیند و کرکره مغازه ها بالا میرود. زندگی به کوچه ها و خیابان ها برمیگردد.
*منبع: روزنامه ایران، 1396.4.17