کد خبر: ۹۶۶۳۳
تاریخ انتشار: ۱۱:۰۷ - ۲۲ اسفند ۱۳۹۵ - 12 March 2017
«کميته کوهنوردى و سازمان‌های دیگر می‌گويند خطر دارد. اغلب می‌گذارند براى ذوب شدن برف‌ها تا بروند سراغ جنازه‌ها. اردیبهشت به بعد. ما محلى‌ها دلمان طاقت نمی‌گيرد. می‌زنيم به کوه. نه ريالى می‌گيريم؛ نه از جايى تشويق می‌شويم. چشممان به دست کسى هم نيست. براى خاطر خدا. براى مادرهاى چشم‌انتظار.»

«کميته کوهنوردى و سازمان‌های دیگر می‌گويند خطر دارد. اغلب می‌گذارند براى ذوب شدن برف‌ها تا بروند سراغ جنازه‌ها. اردیبهشت به بعد. ما محلى‌ها دلمان طاقت نمی‌گيرد. می‌زنيم به کوه. نه ريالى می‌گيريم؛ نه از جايى تشويق می‌شويم. چشممان به دست کسى هم نيست. براى خاطر خدا. براى مادرهاى چشم‌انتظار.»

روزنامه «شهروند» می‌نویسد: آخرين جنازه همين ديروز پيدا شد. دو تاى ديگر چندين روز قبل‌تر. اين يکى انگار جاى دورتر پرت شده بود. انگار با بهمن چرخيده و چرخيده تا رسيده به ته برف‌ها. شايد تصور اين ابعاد دشوار باشد، اما برفى که جابه‌جا شده به اندازه صدها کاميون است. ٨ تا ١٠ متر ارتفاع و مساحتى حدود ١٠٠ متر.

سفارش مرده‌هايتان را نکنيد. مردان افجه خودشان دست به کار می‌شوند. سقوط هر بهمن يادآور مرگ است. زمستان‌ها افجه بوى مرگ می‌دهد. هيچ کوهنوردى نصيحت مردان روستا را جدى نمی‌گيرد. آنها مصمم پيش می‌روند و تنها مردان روستايى هستند که با هيبت مرگ آشنايند. چشم‌هاى آنها انباشته از هراس و اندوه می‌شود و کوهنوردان هنوز در گردنه پربرف پيش می‌روند. درحالى‌که در آغوش نيستى گام می‌گذارند و چشم‌هايشان هيچ نمی‌بيند. اين است قصه يک مرگ سپيد.

به حرف ما توجهى نمی‌کنند. می‌روند و می‌ميرند. آخرين مرد مرده ١٥ بهمن زنده رفت، ١٨ بهمن خود من جنازه‌اش را بيرون کشيدم. سر تا پايش مارک بود. از لباس زير و کمربندش تا کفش و کلاه و دستکش، ٤ ميليونى می‌ارزيد، اما لباسِ مارک، کوهنورد نمی‌سازد. بهمن بِرندمِرند حاليش نيست. اصلا مگر خود شما نشنيديد که می‌گويند خشم طبيعت؟ طبيعت زيباست، اما در کنار زيبايى‌اش عصيان دارد؛ مرگ و مير دارد. مثل دريا، مثل جنگل، مثل همين کوهستان.

ما بالاى صد دفعه به کوهنوردان درباره اين‌جا توضيح داده‌ايم. هشدار که زمستان‌هاى اين‌جا بد است. خطر دارد. شصت تا کشته بيشتر داده. چه زن چه مرد. گوش نمی‌دهند. ما را به چشم مزاحم نگاه می‌کنند. باور نمی‌کنند چيزى که در چهارديوارى کلاس و سنگ‌نوردى روى ديوار مصنوعى ياد گرفته‌اند، فرق دارد با اصل جنس. اين‌جا کوهستان است. مگر شوخى است. می‌زند زمين. غريبه و آشنا هم نمی‌شناسد.

ما که می‌بينيد کوه‌گرديم. خانه و زندگيمان اين‌جاست. دامداريم. گاو و گوسفند می‌آوريم اين بالا. کشاورزى می‌کنيم. ديديد اين بالا دشت هويج را؟  سرخاب‌سفيداب می‌کنند، می‌زنند به کوه. با لباس گران‌قيمت که آدم کوهنورد نمی‌شود. به خدا ما دلمان می‌سوزد. به خدا جوان جوان از زير اين بهمن می‌کشانيم بيرون. جگرمان کباب می‌شود. طاقت شنيدن گريه کس و کارشان را نداريم. اين آخرى بچه قنداقى داشته. نوزاد سه ماهه.

کميته کوهنوردى و سازمان‌های دیگر می‌گويند خطر دارد. اغلب می‌گذارند براى ذوب شدن برف‌ها تا بروند سراغ جنازه‌ها. اردیبهشت به بعد. ما محلى‌ها دلمان طاقت نمی‌گيرد. می‌زنيم به کوه. نه ريالى می‌گيريم؛ نه از جايى تشويق می‌شويم. چشممان به دست کسى هم نيست. براى خاطر خدا. براى مادرهاى چشم‌انتظار.

هيچ امکاناتى هم نداريم، هيچ. يک چکمه می‌پوشيم. بيل و کلنگ برمی‌داريم و با اسب و قاطر می‌زنيم به کوه. برف تا سينه اسب‌هاى بيچاره می‌رسد. از يک جايى به بعد ديگر بالا نمی‌آيند، از بس راه سخت می‌شود. ما چهار صبح از ده راه می‌افتيم بالا. همين ده افجه. تند راه برويم سه ساعت، سه ساعت و نيم بعد می‌رسيم بالا، خسته، اما تازه کارمان شروع می‌شود. لقمه‌ای نان می‌خوريم و يا على. شروع می‌کنيم به کندن. در دل برف تونل می‌زنيم. مسيرهاى احتمالى را می‌دانيم يا رفقايشان هم می‌گويند کدام قله يا گردنه بوده‌اند که دچار حادثه شده‌اند. ما نه فکر کنيد برف، بهمن جابه‌جا می‌کنيم. نمی‌دانيد يعنى چه. تا اهل اين‌جا نباشيد، نمی‌دانيد. هر کدام خسته می‌شويم جايمان را می‌دهيم ديگرى. خيس می‌شويم. از بالا تا پايين. برف می‌ريزد داخل چکمه‌هايمان. نه فکر کنيد آب و هواى معمولى، نه. از ١٠ تا ١٥ درجه زير صفر. چه بادى. برف‌ها را گلوله می‌کند می‌کوبد به سر و صورتمان. در چنين شرايطى کار می‌کنيم. دست و پايمان سوزن سوزن می‌شود؛ يعنى سرمازدگى. تجربه کرده‌ايد؟ فقط بايد بدنتان را ماساژ دهند. بپيچند لاى حوله گرم، يا هر چه که هست. ما هيچ امکاناتى نداريم. تنمان عادت کرده به سختى و سرما. نه پولى می‌دهند، نه می‌خواهيم. نه اصلا می‌گيريم. ما فقط غيرتمان قبول نمی‌کند کسى آن بالا مانده باشد و ما پيش زن و بچه و خانه گرم و نرم، همين.

اين جا زمستان‌هايش خشم و زيبايى را با هم دارد. کوهنورد و غريبه ندارد. پا نمی‌دهد. رکاب نمی‌دهد. باز ما چون بومى اين‌جا هستيم، قلق اين‌جا دستمان است. چم و خم کوه‌ها را می‌شناسيم. با گردنه‌ها آشناييم. می‌دانيم از کجا و کى و چطور برويم و بياييم. بچه همين کوه و دشتيم، اما مردها که می‌آيند نگاه هم نمی‌کنند. حرفمان را گوش نمی‌گيرند. می‌خندند و راهشان را می‌روند. نمی‌دانند دو روز بعد، سه روز بعد مشترى اول و آخر خودمانند. فقط می‌کَنيم. آن‌قدر که برسيم به خود برف؛ يعنى با همين بيل و کلنگ، به اندازه صد تا کاميون بهمن جابه‌جا می‌کنيم. تازه می‌رسيم به خط اصلى برف که تقريبا همه ‌سال هست و کمتر ذوب می‌شود. اگر بهمن نبود که اين قدر خطرناک نبود. روى برف با همين کفش و امکاناتى که دارند می‌توانند بروند و بيايند. نه اين که به کل خطر نباشد، هست. ولى نه به اندازه بهمن. بهمن که می‌آيد ما پشتمان می‌لرزد، ببين آنهايى که زيرش می‌مانند چه حالى دارند، اما خب می‌روند. دنبال جسد که می‌رويم زن و بچه خودمان دل‌نگران می‌شوند. صد تا قل هوالله و آيه الکرسى می‌خوانند. می‌سپارند که مواظب باشيم. هستيم. ولى خب، عمر با خداست. چند‌سال پيش يکى از مردهاى روستا پايش سر خورد و افتاد. ‌هزار تکه شد.‌ هزار دفعه بيشتر اين‌جا را بالا پايين رفته بود. ما اين‌جا جنازه پيدا کرديم، زن بود. بدنش از چهل جا بيشتر شکسته بود. لق شده بود. جنازه‌ها را با چوب اسکى يا پتو و طناب سُر می‌دهيم پايين تا جايى که به حيوان‌ها برسيم. بعد بار اسب و قاطر می‌کنيم. چوب می‌شوند. خشکِ خشک، اما سالم‌اند. انگار تو فريزر بوده‌اند. اگر صبر کنيم تا بهار خوراک گرگ‌ها می‌شوند. خرس هم هست اينجا. می‌خورند. حساب نمی‌کنند دکتر است يا استاد دانشگاه. استخوانش را هم نمی‌گذارند. براى همين است زود دست می‌جنبانيم. رها نمی‌کنيم به امان خدا.

من تنها نيستم. ١٧-١٦ نفريم. همين جا زندگى می‌کنيم. يک وقت می‌بينى دو نفرمان نيستند. يا کسى مريض است. خلاصه مردهاى افجه جمع می‌شويم، می‌رويم بالا براى کمک. من، آقا ابوالفضل على نقيان، حسين خاکى لارى. امير و جواد لارى. يعنى اسم همه‌مان را بگويم؟ بد است. کارى نمی‌کنيم که. اين‌جا هر حادثه‌ای که اتفاق می‌افتد، دوستان افغانى هم کمک می‌دهند. می‌گويند فرقى ندارد؛ شما ايرانى‌ها هم برادر مسلمان ما هستيد. ما در اين مملکت نان و نمک شما را خورده‌ايم. جوان هستند‌ها خيلى. مثل آقا امان تاجيک و عبدالحق تاجيک ٢٤‌سال دارند. يا آقا حفيظ که فقط ٢٢سالش است. افغانى ايرانى ندارد. ما با هم سر يک زمين کار می‌کنيم. درخت‌هاى باغ را هرس می‌کنيم. به گاو و گوسفندها رسيدگى می‌کنيم.

ما اين‌جا در همين گروه امدادرسان خودمان مرد ٦٠ ساله داريم. مثل سيدمحمد قوامى يا سيداحمد قوامى که ٥٧ سالش است. آهان، سيدعلى موچول ٨٣ سالش است، على حاج‌صفر ٥٥‌ سال. جوان هم داريم. شهروز لارى ٢٢ سالش است. امير و جواد لارى ٢٢ و ٢٦ ساله‌اند. ديگر چى بگويم. اسم همه را گفتم نه! اسماعيل آوکى، جعفر آشى، عباس محسن ايران. حسين خاکى لارى. آ سيد‌هاشم قوامى. حالا اسم خودم زياد مهم نيست. شما چون اصرار می‌کنيد می‌گويم. من قوامى هستم. کوچک شما سيدمهدى. اين هم پسرم حسين آقاست. خواستيد اسم‌ها را روى کاغذ برايتان می‌نويسم. من سواد درست‌حسابى ندارم، ولى بچه کوهستانم. با اين برف و اين قله و گردنه‌ها بزرگ شده‌ام. اين‌جا قله و گردنه زياد دارد. قله پرسون که ٣١٠٠ متر ارتفاع دارد. قله آتش کوه که ٣٧٥٠ متر است. قله مهرچال که خيلى مرتفع است. ٣٩١٢ متر است. قله ريزان داريم. قله ساکا که ٣٣٠٠ متر است.

افجه اصلا بهشت است. شما بهار بيا اين‌جا. تابستان بيا. عطر شکوفه‌هاى گيلاس و سيب آدم را ديوانه می‌کند. باغ‌هاى گردو. پر از رودخانه است. ما اين‌جا يک آبشار زيبا داريم به اسم پسچويک. دو روستاى کوچک‌تر داريم به نام ورديج و واريش. اين‌جا دامنه البرز است، اما بدبختى، کوهنوردها فقط زمستان‌ها می‌آيند اين‌جا. انگار تابستان‌ها دست‌گرمى است. يعنى فقط اگر در دل سرما و زمستان و برف و بهمن بيايند حساب است. خانواده‌هايشان هم که نمی‌دانند کجا می‌روند و مرگ چطور در کمينشان است. ما هم چون روستايى هستيم به حرفمان اعتنا نمی‌کنند.

چه بگويم ديگر؛ دير وقت است. ٤ صبح بايد راه بيفتيم براى پيدا کردن آخرين جنازه. می‌گويند يک دکترى است. خيلى جوان است طفلک. ٥-٣٤‌سال به زحمت دارد. اهل قزوين است. پدرش زنگ زد که با من صحبت کند. نمی‌دانم از کجا شماره پيدا کرده بود. می‌خواستند با مادرش بيايند اين‌جا که التماس کنند بچه‌شان را پيدا کنيم. من نرفتم پاى تلفن. طاقت گريه‌زارى نداشتم. خواهش ندارد. ما خودمان همين صبح می‌رويم. چند روز است گشته‌ايم. ١٠ خروار بهمن جابه‌جا کرده‌ايم. خودش را نشان نداده هنوز. پيدايش نکرده‌ايم. ولى امروز فرداست که بزند بيرون. بهمن جابه‌جا کرده‌ايم. شوخى که نيست.
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر: