کد خبر: ۱۰۷۲۳۰
تاریخ انتشار: ۲۳:۱۹ - ۱۸ تير ۱۳۹۶ - 09 July 2017
در اطراف شهر ری، حدود 8-7 منطقه است که کم و زیاد، روایت‌هایشان شبیه هم است. سال گذشته، 400 خانواده بلوچ پاکستانی اطراف شهر ری شناسایی شده‌اند که البته هر روز هم باید برآمارشان اضافه کرد.
 روزنامه ایران در گزارشی به بررسی روزگار اتباع پاکستانی ساکن اطراف تهران پرداخت و نوشت: در اطراف شهر ری، حدود 8-7 منطقه است که کم و زیاد، روایت‌هایشان شبیه هم است. سال گذشته، 400 خانواده بلوچ پاکستانی اطراف شهر ری شناسایی شده‌اند که البته هر روز هم باید برآمارشان اضافه کرد.

در ادامه در گزیده ای از این گزارش می خوانیم: صورتش زرد کهربایی است و چشمانش به براقی الماس‌های پنجابی... سریکش (لباس محلی بلوچ) را با همان سوزن دوزی‌های ظریف چکندش (طرح لباس)، آنچنان آراسته که ندانسته، شبیهش می‌کنی به دخترکان «دیفنس سکشن» کراچی... همان جا که خانه‌های اعیانی مجلل و پرآوازه‌اش، هر آدمی را وسوسه دیدنش می‌کند!

«هیره»، اما نه شبیه اهالی جنوب غربی کراچی و نه حتی شبیه دخترکان سیه چرده چروکیده «پنجابی» است! او بیشتر شبیه زن‌هایی است که گرد «غربت» و«تعصب» شوهرانشان، صورتشان را غبارآلود کرده و دستی هم برای تکاندن غم‌هایشان نیست، برای همین روبه‌روی «هیره» که می‌ایستی نه یک جمله که چند حرف منقطع بریده شده، تمام آن روایتی است که از دهانش تحویل می‌گیری، زبان او در اصل زبان همان مرد قمیز (شلوار) پوشیده دست به کمری است که پا به پای ما همراه می‌شود تا مبادا قصه‌ای بر خلاف آنچه می‌خواهند، درد این نقطه را دردمند‌تر کند... 

مرد اچکان (کت بلند) پوشیده که «شکر علی» صدایش می‌کنند، آنچنان بی‌تاب، دور هر زن می‌چرخد که ندانی باورت می‌شود، قیم همه‌شان است، اما نه! «شکر علی» که دندان‌های زرد و سیاهش، لب‌های تیره و کبودش را زخم‌خورده‌تر نشان می‌دهد، تنها یکی از ساکنان کوره‌خانه‌های متروک فیروزآباد است که نمی‌خواهد روزگار خوشش را با چیز دیگری تاخت بزند! برای همین بین هر دو جمله می‌گوید: «به خدا مشکل نداریم، خوب و خوشیم، ولمان کن.»

**آشنایی با «هیره»
«هیره» خواهرزاده «شکر علی» یکی از ساکنان همین منطقه است. منطقه‌ای که در جغرافیای شهری پایتخت، لابه‌لای زمین‌های کشاورزی گم شده، اما برای ساکنان اینجا، به فراخی «بلوچستان پاکستان» است. همان سرزمینی که سی و اندی سال پیش، از سر ناامنی، راهی‌شان کرد به حوالی «فیروزآباد تهران». جایی که حالا برایشان حکم سرزمین مادری پیدا کرده، اما نه از روی لباس‌هایشان می‌توان فهمید، وطن همان جایی است که‌ بند نافت بریده شده!

«شکر علی» می‌گوید وقتی آمده 15-16ساله بوده، اما حالا شده یک مرد تمام عیار 50 ساله. قسمم می‌دهد حرفی نزنم که از کار بیکارش کنند. خودش می‌گوید سالی 15-14میلیون درآمد دارد و 8-7 میلیون هم اجاره می‌دهد. خانه‌اش یک اتاقک 6متری است که پنجره‌هایش رو به دشت سبزی‌ها باز می‌شود، اما نه شبیه آن اتاقک‌های رؤیایی، یک ویرانه است که اسمش را گذاشته‌اند خانه! هرجایش با تکه‌ای گچ و سیمان مقروضی یا شاید هم اضافه خانه‌های اعیان‌نشین، وصله‌پینه شده و داخلش هم هرچه از اضافات خانه‌ها مانده، آویزان شده...کنار خانه، جایی که یک اتاق یک متری ساخته‌اند، یک پیک نیک گذاشته‌اند و چند دست ظرف و ظروف آلومینیومی زهوار در رفته، راستش همین جا با «هیره» آشنا می‌شوم، وقتی با دستان حنا بسته سبزه اش، روی تکه سنگی گوشه دیوارهای سیاه آشپزخانه، پیازهای درشت سفید را خرد می‌کند. 

«محمد» هم دو بچه دارد و چند سال پیش با دختردایی‌اش ازدواج کرده، ساکنین اینجا قوم و قبیله‌ای زندگی می‌کنند و رسم‌هایشان هم همان سنت‌های پاکستانی است. برای همین دخترها به 14-13 سالگی که می‌رسند، باید به عقد یکی از اقوامشان در بیایند. دوست داشته باشند یا نه، تقدیرشان یکی است، خیلی شانس بیاورند، قبل از ازدواج می‌روند «خانه‌های ایرانی»! همان جا که هوایشان را دارند و حمام گرم و غذای گرم می‌دهند. همان خانه‌هایی که زیر نظر جمعیت امداد دانشجویی-مردمی امام علی(ع)، کودکان ساکن در مناطق حاشیه را سروسامان می‌دهد و با درس و کتاب و مدرسه آشنای‌شان می‌کند.

«اعظم» هم یک کلاس خوانده و بعد به ناچار رفته خانه شوهر و حالا هم منتظر نخستین بچه‌اش است. می‌گوید به‌ دنیا که بیاید، کار گدایی‌اش هم رونق می‌گیرد. این را «اعظمی» می‌گوید که تازه از پشت زمین‌ها آمده، دلش از اینجا پر است، نه اینکه بد باشد، نه! از روزگاری که چشیده و دیده....

**درد مشترک کولی‌های حاشیه نشین
دستم را می‌گیرد و به هوای نشان دادن عطر ریحان‌ها، می‌رویم کمی دورتر! می‌گوید ما همه کار می‌کنیم از گدایی گرفته تا خیلی کارها که دلمان نمی‌خواسته و شده... دلش از خیلی جاها گرفته. از سرنوشت چند دخترآشنایی می‌گوید که پارسال یک روز اطراف شهرری ناپدید شدند. سه –چهار روز گذشته و بعد هم اطراف خرابه‌ها رهایشان کرده‌اند: «خودشان مدعی بودند در یک خانه تیمی در اطراف ترمینال جنوب بهشان تجاوزشده!» دخترها بعد از آن روز دستشان را داغ کرده‌اند، یکی‌شان با قاشق داغ، خودش را سوزانده، اما چند روز نگذشته، درد خماری، امان را بریده و دوباره با کتک‌های پدرش، سر یکی از چهارراه‌ها دیده شده!«اعظم» می‌گوید گروهی از مردهای اینجا اعتیاد دارند و برخی‌هایشان هم قاچاقچی‌اند! «شیشه» و «هرویین» جنس غالبشان است.

پولش، اما از همین گدایی‌ها جور می‌شود، از بچه‌های نصف و نیمه‌ای که کوچکترینشان تا یک ماه دیگر، کار و کاسبی‌اش شروع می‌شود! می‌گوید عموی خانه، هر روز 2 تا 3 دختر را مجبور به گدایی می‌کند تا پول مصرفش جور شود! اما بدبختی اینجا نیست. 

چند ماه است که یک خانه اشتغال در شهر ری ساخته شده که کارش آموزش سوزن‌دوزی است، همان هنری که زنان بلوچ را سر زبان‌ها انداخته! حالا 20 دختر و زن کارشان شده سوزن دوزی روی پارچه‌های لطیف محلی.....

**زندگی چند خانواده در یک آلونک
اهالی کوره‌خانه البته هم محلی هم دارند. در همین اطراف شهر ری، حدود 8-7 منطقه است که کم و زیاد، روایت‌هایشان شبیه هم است. سال گذشته، 400 خانواده بلوچ پاکستانی اطراف شهر ری شناسایی شده‌اند که البته هر روز هم باید برآمارشان اضافه کرد. میانگین سن مهاجرت‌ها گاهی به 40 سال هم می‌رسد، اما بعضی‌ها هم در همین 4-3 سال اخیر، صابون مهاجرت را به تنشان مالیده‌اند.

بیشترشان به هوای شغل آمده‌اند، نه اینکه دنبال رفاه باشند. همین که در جایی شبشان، صبح شود، کافی است. برای همین هر 4 -3 خانواده در یک اتاق 6 متری در کنار هم زندگی می‌کنند و صدای کسی هم در نمی‌آید. اتاق‌ها را که ببینید هر چقدر هم حساب و کتابتان خوب باشد، نمی‌توانید 6 متر را بر 30-20 نفر تقسیم کنید، مگر اینکه بعضی‌ها ایستاده خوابشان ببرد! اگرچه تابستان‌ها، مشکل کمتر است....

اعظم «سواس» (دمپایی)‌های کهنه‌اش را لای انگشتان کبره بسته‌اش سفت می‌کند و با همان صدای زیرش از من می‌خواهد که جایی حرفی نزنم. خودش می‌گوید: «حرف زیادی زده، خامی کرده،» اما من می‌دانم که حالا در دلش رخت می‌شورند، یک نگاهش به من است و نگاه دیگرش پی «شکرعلی»! می‌گوید شما که بروید سین جیم‌هایش شروع می‌شود.

«شکرعلی» البته خیلی هم محافظه کار نیست، بعضی دقیقه‌ها از فرط خماری یادش می‌رود که چه گفته و چه نگفته! می‌گویم یک زن داری؟ انگار فحشش داده باشی، قرمز می‌شود و می‌گوید: «یعنی چه! معلوم است که یک دانه دارم.» اما زن‌ها آن طرف‌تر خنده‌شان می‌گیرد. شکرعلی با زنش هر 4-3 سال یکبار راهی پاکستان می‌شود. مثل اینکه از بلوچستان ایران می‌شود راحت رفت و آمد کرد. می‌گوید شغل اصلی‌اش در پاکستان هم کشاورزی بوده وقتی راهی ایران شده، گذرنامه داشته، گذرنامه‌ای که از زمان صدورش چند ده سال می‌گذرد. حالا نمی‌داند این گذرنامه به چه دردش می‌خورد. اراده کرده، مانده، کار و کاسبی‌اش هم که بد نیست، می‌گوید چرا خودش را به دردسر بیندازد. شکر علی شیعه است. نوه و بچه آخرش هم سن‌اند. 

«صحرا» دختر شکرعلی هم مشغول پاک کردن سبزی‌هاست. 15ساله است و به همین زودی‌ها عروس می‌شود. می‌گویم تا کلاس چند درس خوانده‌ای؟ می‌گوید تا اول، پدرش وسط حرفش می‌پرد و می‌گوید: «اینجا از این خبرها نیست که دخترها برای خودشان حرف بزنند یا شوهر پیدا کنند. راه بیفتند بروند آنجا و اینجا، نه اینجا حرف، حرف پدر است. اما اگر بخواهد درس بخواند، بخواند، آنقدر هم سفت‌گیری نمی‌کنیم. بدبختی زیاد است.»چشمان »صحرا» اما چیز دیگری می‌گوید. چیزی شبیه خسته شدن. چیزی شبیه کم آوردن....چیزی شبیه درماندگی....شبیه «هیره»، شبیه «زهرا» شبیه روزگار ساکنان کوره پزخانه‌های فیروزآباد.

*منبع: روزنامه ایران، 1396.4.18
برچسب ها: پاکستان ، شهر ری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر: