روزنامه تعادل در گزارش صفحه اجتماعی نوشت: پیش از سپیدهدم، حوالی طلوع خورشید، زندگی رفتهرفته بیدار میشود. در گوشه پل تجریش متکدیان و معتادان دور آتشی درون حلبی روغن گرد آمدهاند.
در ادامه این گزارش می خوانیم: مغازهداران کرکرهها را بالا میزنند و بارها را خالی میکنند. شاگردمغازهها با شروع روز، آسفالت پیادهرو جلو فروشگاهها را آب و جارو میکنند. بهتدریج پیادهروها پر میشوند از کارمندانی که به سوی شرکتها و دفاتر میروند. همچنان که روز روشن میشود، میدان تجریش از انبوه جمعیت و ماشینها متورم میشود. جریان حیات نیرو و شتاب بیشتری میگیرد و تجریش آکنده از جمعیت میشود.
از پایانه آغاز میکنم. بازار تاریخی تجریش را که بیرون میآیی، هارمونی از رنگها چشمانت را به خود میخواند. پایانهیی پر از اتوبوسهای رنگارنگ. تجریش سراسر ناله است. پیرمردی به زائران امامزاده گندم میفروشد. زنی رمال، فال میگیرد و ناله میکند: «فالِ توُ بگیرُم عاموُ» و عابرانی که با شتاب، بیتفاوت از کنار این همهمه میگذرند.
از منطقه یک تهران[تجریش]در شمال میخواهم به جنوبیترین نقطه این مسیر[میدان راهآهن] سفری آغاز کنم. سوار اتوبوسهای خط هفت؛ تجریش-راهآهن میشوم. کمر اتوبوس خم میشود. میدان تجریش را دور میزند و وارد خیابان ولیعصر میشود.
وارد ولیعصر که میشوی، ذهنت به عقب برمیگردد. به روزگار آن قزاق بلندپرواز. چنارستانی باشکوه که ضخامت و سنوسال درختانش، روایتگر ژرفای تاریخ این خیابان است. درختانی که ظهور دو حکومت را به خود دیده و سر کهنسالی فرود آوردهاند و شاخههای آنان هنوز برای دیدن آینده سرک میکشند.
صبح است. تابش زرد و بیجان خورشید از لابهلای شاخهها و برگها خود را به زمین میرساند. نخستین ایستگاه پیاده میشوم. دو نهر آب در هر دوطرف در ترنماند و دو ردیف درخت چنار که چروک روزگار بر تن پیرشان پیداست، از ابتدا تا انتها، آن را از دیگر خیابانهای تهران متمایز کردهاند. از همین ابتدا ماجراجویی شروع میشود. دنبال نقطهیی میگردم که آب نهرهای ولیعصر، از آن طرف رو به تجریش میرود (خ یکتا) و از طرف دیگر رو به پارک وی سرازیر میشود. نقطه تقسیم آب. کدام خیابان را میشناسید که نهرهایش هم بالا برود و هم پایین؟!
آذرماه 95 است. پیادهروی در خنکای انتهای دره دربند و صبحی پاییزی روحنواز است. قدم زدن در لابهلای درختان، توده آدمها، اتومبیلها، اتوبوسها و ساختمانها لذتبخش است. کنجکاوانه به خریدارانی که در مغازهها و در پیادهروها بر سر قیمت با فروشندگان چانه میزنند، نگاه میکنم. جلو مغازهها و پاساژها «پرسهزنان» سرشان را میچرخانند و خودشان را در شیشه ویترینها نگاه میکنند. چشمهای عابری برچسب قیمتها را ورانداز میکند. از کنار دکه گلفروشی رد میشوم. رایحهیی سرمستکننده آمیخته با اندکی نم، حوالیاش شناور است. امالخیابان خاورمیانه. نگین پایتخت. کدام زیبایی و شکوهی است که این خیابان از آن بیبهره باشد؟
خیره به سایههایی که دنبال آدمشان میروند، همچنان قدم میزنم. از تجریش تا پارکوی درختان مسیر با فاصله اندک، دستنخورده باقی مانده و فضایی شکوهمند به خیابان بخشیدهاند. پارکوی سوار اتوبوس میشوم. لحظهیی که دو اتوبوس از کنار هم میگذرند، در توقفی کوتاه تو گویی زمان میایستد. نگاه مسافران دو اتوبوس در چهره همدیگر قفل میشود. پنجرههای اتوبوس، نگاههای انبوه مسافران را قاب میکند. چنانکه نمایشگاهی؛ یک لحظه چندین پُرتره را با فیگورهایی خاص میبینی. اتوبوس که میرود همه اینها از نگاهت جدا میشود.
به سمت راهآهن، ایستگاه به ایستگاه، اتوبوس چنان متورم از مسافر میشود که در ایستگاه ونک جای آویزان شدن نیست. بدنها در همدیگر تنیده شدهاند. نفس مسافران روی صورتها فرو میآید. حوالی ما بوی سیر همه جا را ورداشته است. مثلا عرق، بوی خوب فضاست. بعید است در تهران زندگی کنی و مسیرت به خیابان ولیعصر نیفتد. خیابانی که یکی از ستونهای ارتباطی در مسیرهای تهران است. ستونی که سقف پرحجمترین مسیر ارتباطی روزانه و شبانه مردم تهران را به تنهایی نگهداشته است و نقشی استثنایی در جابهجایی نیروی کار دارد. آن هم در زمانی که اهمیت توسعه وسایل حملونقل عمومی به ویژه این روزها که ترافیک و آلودگی هوا همه ابعاد زندگی مردم را در سیطره خود گرفته بیش از هر زمانی نمایان است. ولیعصر ستون فقرات تن تهران است. ولیعصر نوعی جهتگیری و حس تعین مکان در کل شهر به آدم میدهد.
اتوبوس این امکان را برایم فراهم میکند تا با مسافران به مصاحبت بنشینم. برای بعضی از مسافران، ولیعصر معنایی جز یک خیابان معمولی مانند اکثر خیابانهای تهران ندارد. حتی کسانی که سالهاست در تهران زندگی میکردند، خبر نداشتند که ولیعصر ثبت ملی شده است یا اینکه بزرگترین[18کیلومتر]خیابان ایران و خاورمیانه است. ترکیب جمعیتی عابران در مسیرهای مختلف خیابان متفاوت است. در گفتوگوهایی که با مسافران انجام دادم، بودگی آنها در حوالی ولیعصر چنین است:
31سال ساکن تهران بوده اما به گفته خودش بیش از دو بار چشمش به برج آزادی و برج میلاد نخورده است. آقای نجفی 49 ساله است و در خیابان ولیعصر بوتیک لباس دارد. وقتی که با شور و هیجان از جلوههای تهران میگفتم، با ژستی و با حالتی بیتفاوت شانههایش را بالا میانداخت، یک طرف لپش را باد میکرد و از گوشه لبش پوف طولانی و بیحوصلهیی میکشید. ساکن ولیعصر بوده اما کاملا با روح این خیابان بیگانه است.
ولیعصر، عابران دیگری دارد که همواره در آن احساس موقت بودن، دارند. در شهر خودش دل به زندگی نمیدهد. میگوید تمام امکاناتی که میخواهم در تهران است. ولیعصر مسیر روزانه اوست. عباس 38 سال دارد. میگوید 5 سالی میشود که در این مسیر هستم. به قول خودش«تمام جوانیاش در این مسافرخانه بزرگ در تدارک رفتنوآمدن بوده است.»
اما کسان دیگری هستند که روح شهرشان در آنها حلول کرد با آن درآمیختند و همراه آن بزرگ شدهاند. خاطراتشان با شهرشان مشترک است؛ در تبوتاب رویدادهای تاریخی با هم پر از اضطراب و شور و هیجان بودهاند. شهر برایشان موجودی «زنده» است. آنها زبان و فرهنگ و شخصیت او هستند. خانم پروانه از قدیمیهای خیابان ولیعصر است که در لحظهلحظه تغییرات این مسیر حضور داشته است. از تاریخ پر فرازونشیب این خیابان و از رویدادهای رفته بر آن میگوید. هر روز صبح با بی.آر.تی. به پارک ملت میآید و ورزش میکند. 63 سال دارد. میگوید: «در جایی مثل ولیعصر است که میفهمم در تهران هستم. تمام شهر را بههم ریختند و هیچ خاطرهیی از مکانهای قدیمی برای آدم نگذاشتند.»
پارک ساعی از اتوبوس پیاده میشوم و زمانی از مسیر را میهمان پاهایم، به مصرف لحظهها در ولیعصر با همعصرانم میپردازم. در همهمه جمعیت پیادروها یک عیشجمعی نهفته است، وقتی در انبوه بدنها غوطهور میشوی. لذت بردن از جمعیت خود، هنری است. اما در میان این سرور همگانی در پیادهروها، سپوری خسته تکیه داده به درختی، نگران به عابران، نمیداند چگونه انزوایش را با انبوه مردمان پر کند و به همان اندازه هم نمیداند چگونه در میان جمعیت تنها باشد. طوری که انگار از سیاره دیگری آمده باشد، نمیتواند با این جماعت وصلت کند. حلزونی محبوس و محصور در لاکش. بیگانهیی در انبوه تنهایی خویش.
خیابان فاطمی را رد میکنم. لنگه کفشی[پوتینی] سوخته، بازمانده در لای نردههای پنجرهیی زنگزده، روی دیوار قدیمی و نقاشیشده منتهی به پیادهرو، خود حکایتی است به درازای تاریخ منازعات رفته بر این خیابان. تغییر نام[امیریه، مصدق، پهلوی و ولیعصر] چندباره آن نشان میدهد که ساحتی برای وقایع تاریخی-سیاسی بوده است. به میدان مبهم ولیعصر میرسم. دورش را با تابلوهایی هنری حصار موقت کشیدهاند. یعنی فعلا نباید دیده شود. اما من از لای تابلوها نگاه میکنم. وسطش جرثقیلی به نیابت از فوارهها قد برافراشته است. داستان این ابهام را از کارگری میپرسم. میگوید: «قرار است ساختمانی سه طبقه و تجاری که بخشی از آن ایستگاه مترو است، احداث شود.» قرار است به جای میدان فواره، بنایی تجاری بالا برود. به قول شیده لالمی (روزنامهنگار): «همان فوارههایی که وقتی روز به میانه میرسید و آفتاب شهر داغ میشد، قطرههای آب بیشمار را در هوا میپراکند. عابران در کنار این فواره راه میرفتند و مغازهداران درهای مغازههایشان را نیمهباز میگذاشتند تا شمیم هوای خنک و بوی خاک نمخورده به مشامشان برسد. چندین نسل از آدمهای این شهر این میدان را با همین فضا و با همین خاطرهها زندگی کردهاند.»
نصب بنری با محتوا و مضامینی مذهبی-سیاسی در ابعاد چندین متر در میدان ولیعصر، خود گواه بر فضای پروپاگاندایی حاکم بر این خیابان است. خیابانرسانهیی به وسعت شمال تا جنوب تهران که برای تبلیغات تولید فضا کرده است.
طرفای عصر به چهارراه ولیعصر میرسم. عصرهای ولیعصر، عصر«نمایش» است. تهرانیها به اینجا میآیند تا ببینند و دیده شوند. اواخر بعدازظهر و اوایل شامگاه حیات پویای خیابان به ساعتهای اوج خود میرسد. ولیعصر در خیل مردمان شیکپوش و ظاهرا شیکپوش غرق «نمایش» میشود. صورتهایی آراسته با بهترین و غلیظترین وسایل آرایشی. موهای مجعد، وزوزی، صاف؛ موهای بسته و بلند مردانه. سبیلهای تاخورده و شگفتانگیز، تنهایی معطر به خوشبوترین و گرانترین عطرهای پایتخت. بدنهایی ملبس به شیکترین و مجلسیترین لباسها. مانتوهایی با مدرنترین دیزاینهای روز. کت وشلوارهای براق و کفشهای چرمی و ورونیکا. جمعیتی که با امر«دیده شدن» رابطهیی مستقیم دارد. این چهارراه، راوی جامعه نمایش«گی دوبور» و تحقق این جمله اوست. «نمایش آن لحظهیی است که مصرف به درجه اشتغال کامل زندگی روزمره رسیده باشد.»
پیادهروهایش؛ چه گامهای بیشماری اثر خود را بر آنها نهادهاند. کفشهای چرمی و ورونی یک تکنوکرات، چکمههای کارگران شهرداری، پوتینهای گلگشاد یک سرباز، دمپاییهای مینیاتوری و ابری دخترانه، شمشیر دراز ستوانهای پهلوی تقتقکنان روی سنگفرش آن. چه روزگارانی و چه آدمهایی را جابهجا کرده است؛ ولیعصر؟!
چهارراه ولیعصر تجلیگاه و تداعیکننده این جمله«فیروزه دوما» در کتاب «لبخند بیلهجه» است. «تهران پر از غریبههای همیشه در شتاب است.» چیزی آنها را مجبور به عجله و شتاب برای رفتن میکند. زندگی آنها را به این طرف و آن طرف هل میدهد. چهارراه ولیعصر در عین اینکه مردمان را با هم رودررو میکند اما در همان حال آنها را با چنان نیروی از کنار هم عبور میدهد که هرکس به سختی میتواند، دیگری را دقیق بنگرد. پیش از آنکه بتوانی نگاه خود را به کسی معطوفسازی دیگر از آن شبح خبری نیست. شتاب چنان شدید و حاد میشود که سطوح تصاویر شبحوار درهم میشکند. چهارراهی سراسر روندگی، دوندگی و پویندگی است. آدمی در چهارراه ولیعصر 50 درصد بیشتر از جاهای دیگر تنه میخورد.
وجود تئاترشهر، پارک دانشجو، کتابفروشیها، دارالترجمهها، انتشارات، دانشگاه تهران، تالار وحدت و پلیتکنیک و کافی شاپها در حوالی چهارراه؛ این مکان را به مرکز فعالیتهای مدنی و فضای عمومی شاخص تهران تبدیل کرده است. میتوان گفت که گرانیگاه جمعیتی، نبض شهر و زون فرهنگی-اجتماعی تهران است. علاوه بر فضای عمومی داینامیک، آنچه سبب حضور افراد در این خیابان میشود، میل به خاطرهبازی و خاطرهسازی است.
آدم نمیداند به کدام سوال سروسامان دهد. این مسیر پر از پرسش است. اجازه دهید شما را با خودم به زیرگذر بحثبرانگیز چهارراه ولیعصر ببرم. فرستادن عابران به زیرگذر چهارراه، موازی با قطع ارتباط بصری بین چهار طرف خیابان و شهروندان است. از پلههای برقی پایین میروم. از همین ابتدا با هندسهیی پیچیده و سرگیجهآور مواجه میشوی که مسیرت را به بنبست ذهنی میکشاند. معماری زیرگذر، دایره مانند و وسطش دالانی است که ظاهر گالری به خود گرفته است. زیرگذر، هفت خروجی دارد که هر یک به مسیری منتهی میشود. آرایش تابلوها چنان گیجکننده است که حتما باید از کسی ادامه مسیرت را بپرسی.
از خروجی تئاتر شهر که در گوشه جنوبی و سمت چپ خیابان است، بالا میآیم. این گوشه از فضای چهارراه ولیعصر را بنای زیبای تئاتر شهر و پارک دانشجو تشکیل میدهد که هسته جمعیتش دانشجویان، هنرمندان و پرسهزنان هستند. در همان حال پرسه زنیام وارد یک حلقه مطالعاتی میشوم. از بچههای دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران هستند. سه تا بچهها را میشناسم. از روایت جامعهشناسانه آنها در مورد خیابان ولیعصر میپرسم. امیرحسین که اول از همه حرف میزند، میگوید: «در سالهای اخیر چیزی که در این خیابان خیلی سروصدا کرده تغییر هویت و تحولات کاربری و تهاتر کردن فضای آن است. نمونهاش همین چهارراه و میدان ولیعصر. فروش شهر برای تامین منابع مالی و اداری و اجرای پروژههای شهری و همچنین استمرار آن به مدد تضییع حقوق شهروندی و ساکنان شهر است. عمل به این سیاست در دو دهه اخیر چنان قدرتی به بورژوازی مستقل داده که دیگر مهار زدن به لجام افسارگسیختهاش مستلزم دگرگونی در عمق ساختارهای اقتصادی و سیاسی است.»
مریم با اشاره به ساختوسازهای بیمورد در اطراف خیابان و با تایید کردن حرفهای امیرحسین وارد بحث میشود: «تقاضای سفر در طول روز و شب در این مسیر بیشتر از میسرها و خیابانهای دیگر است. مسوولان باید بدانند که تعریف مگاپروژههایی در این ابعاد در سطح این خیابان، هم فضای عمومی و هم توسعه حملونقل عمومی را با مشکلات جدی مواجه میکند.»
علی میآید توی حرفش: «من اگر چیزی از خیابان ولیعصر دوست داشته باشم، همین روح سن و سالدار این خیابان مخصوصا درختان آن است که ساختوسازهای کنار خیابان، درختان را نابود کرده است.»
سارا از زاویهیی دیگر به موضوع نگاه میکند و میگوید: «همه اتفاقات سیاسی-اجتماعی پیرامون همین خیابان شکل گرفتهاند. اینجا همیشه ساحتی جغرافیایی برای تحولات سیاسی تهران بوده است. تظاهرات سیاسی، حرکتهای اجتماعی و فرهنگی، گردهماییهای خاص و…معمولا به مرکزیت نقطهیی دیگر در نزدیکی میدان ولیعصر[انقلاب یا آزادی]رخ میدهد که این خود اهمیت ویژهیی به این مکان تاریخی بخشیده است.»
سعید حرفهای سارا را تکمیل میکند و با نگاهی به سارا میگوید: «شهرداری تهران برای پرداخت بدهیهای خود به پیمانکارانش به آنها تراکم ساختمانی میدهد و داراییهایش را در ازای بدهیاش به آنها واگذار میکند. چیزی که باعث از بینرفتن سرمایههای شهر مخصوصا جایی مثل ولیعصر میشود. زمینهایی که کاربری فضای سبز دارند، برای شهرداری بسیار سودآور است و به همین دلیل شهرداری ابایی از تغییر کاربری فضای سبز برای فروش و معاوضه آن در ازای بدهیهایش ندارد.»
از تئوریهای «دیوید هاروی» و تجربههای «مارشال برمن» و «هانری لوفر» درباره شهر میپرسم. علی خیره به معماری تئاتر شهر، انگار چیزی در ذهنش جرقه زده باشد، بحث را پیمیگیرد و میگوید: «سراسر این مسیر مثل دفتر نقاشی شده است. این سوگوارهیی بر گذشته این خیابان است. زندان را هم میشود، رنگآمیزی کرد. هاروی میگوید: شهری که در تصرف سرمایهداری است، میکوشد هنر منفعل و مصنوعی را ترویج دهد و شهر را به زور زیبا نشان دهد. شهر از دیدگاه هاروی محل انباشت سرمایه است. سرمایه با گرفتن حق شهروندان از شهر انباشت میشود.»
از بچهها تشکر میکنم و از پیادهرو کناری تئاترشهر راهی میدان راهآهن میشوم. از تجریش در شمال، وقتی به راهآهن در جنوب حرکت میکنی، انگار از یک کشور توسعهیافته به کشوری حاشیهنشین میروی. این مسیر روایتی آشکار از مرکز-پیرامون است. ویترینی برای وضعیت اجتماعی-اقتصادی تهران است. پیادهروهای پهن و تروتمیز، خیابانهای زیبا، خودروهای لوکس، مغازههای چندمیلیارد تومانی، پاساژها و هایپرمارکتهای زنجیرهیی، آپارتمانهای شیک و آسمانخراشهای سر به فلک ساییده و فرورفته در شکم آسمان. در مقابل هر چه به جنوب خیابان ولیعصر نزدیک میشوی، مناطق و مردم مفلوکتر و این قصه برعکس میشود.
به تحلیل محتوای خیابان میپردازم و نشانگان قابل بحث را با خودم به بحث میگذارم. دور نیست در آیندهیی نزدیک از شمال تا جنوب خیابان به لطف تراکمفروشی و «آسمانخواری»های [به تعبیر من] شهرداری تبدیل به کانالی شود که وقتی از بالای یک آسمانخراش نگاه کنی، راهی«مالرو» دیده شود. قدمت تاریخیاش، بعد اجتماعی و فرهنگیاش و تمام زیباییاش یکجا زیر قدرت آهن و شیشه و فلز و چکمههای سرمایهداری نابود شود. این نگرانی وجود دارد که در آینده، «تهاتر» و «نئولیبرالیسم» در گوشه و کنار خیابان، منجر به کاهش و از بین رفتن عرصهها و قلمروهای عمومی شود.
ولیعصر از جهات گوناگون محیطی مشخصا مدرن است: مستقیم بودن خیابان، طول و عرض مناسب و سنگفرش و جدولهای منظم، سینماها و آمفیتئاترها، موزهها و گالریها، کافهها، ویترینهای نمایش اقتصاد مصرفی، تابلوها و سردرهای نوری، دیزاینهای حرفهیی، معماری مدرن، نمایشگاههای خودرو، بوتیکهای باشکوه، غوغای سرسامآور برندهای خارجی، هویت بینالمللی و حضور طبقات اجتماعی مختلف در آن. ولیعصر خود جهانی مدرن است. تمام پارادوکسهای مدرن در آن دیده میشود و چشماندازی مدرن به سوی جهان مدرنیته گشوده است. واحدهای تجاری، هایپراستار، فستفود، رستوران، سالن کنسرت، شهر بازی، هایپرمارکتها و مالها، از جمله جلوههای مدرنیتهاند که خرید را با تفریح و برقراری رابطه اجتماعی تلفیق کردهاند. مکانهایی با عرضه برندهای معروف، هم جایی برای میدان دادن به میل مهارنشدنی خرید و هم جایی برای گذران اوقات فراغت و ایجاد ارتباطهای بینافردی. شاید مهمترین وجه پسامدرن این خیابان، حسوحالی از حضور در مکانهای چندگانه و متکثر است که فضای خاصش در شهروندان و عابران القا میکند. حالوهوایی که آن را به وضوح از یک خیابان متعارف متمایز میکند.
تقاطع جمهوری-ولیعصر دوباره سوار اتوبوس میشوم. سراغ راننده اتوبوس میروم. حسین آقای 48 ساله معضل ولیعصر را رعایت نکردن مقررات از جانب موتورسواران و عابرانمیداند. او میگوید: «بهدلیل خلوت بودن مسیر، گاهوبیگاه موتور سواران و عابران از خیابانها و کوچههای منتهی به ولیعصر، بدون توجه به قوانین وارد آن میشوند. همین مساله باعث وقوع تصادفهایی با تبعات جانی و مالی برای شهروندان در سالهای اخیر شده است.»
در ادامه بحث از ساعات کاری زیادش گله میکند و میگوید: «بوده شبانهروز 18 ساعتی توی مسیر باشم. بعضی وقتها احساس میکنم قطعهیی از این اتوبوس هستم.» این خیابان برای حسین آقا رنجآور است و بوی «ازخودبیگانگی» میدهد.
پیادهروهای جمهوری-راهآهن مملو از هجوم موتورسوارها، غوغای دستفروشها، بوق ماشینها، دود، کابل و سیم، کلیدهای ON وOFF، بوی ساندویچهای خوشمزه اما کثیف و تابلوهای ازدواج و طلاق که عینیت زندگی مشوش هر روزه آن را به تصویر میکشند.
کفگیر، ضبطصوتهای قدیمی، گوشوارههای دخترانه، یک پریز برق کارکرده، پیچگوشتی زرد رنگ و انبردست قرمز، ماشین ریشتراش، قاشق چایخوری، فیشهای رنگارنگ تلویزیون، شمع، یک جفت کفش چروکیده براق! اینها همه محتوای غمانگیز بساط پهن شده معتادان در پیادهروهای میدان راهآهن است. تمام چیزهایی که آدم در یک زیست روزمره به آن نیاز پیدا کند در بساطشان [که هیچ تناسبی با هم ندارد] یافت میشود.
غروب را به پرسهزنی در کوچههای راهآهن میپردازم. راهآهن هنوز بافت سنتی-روستاییاش را کم و بیش دارد. کوچههایش هنوز به آرایش مدرن آلوده نشده است. مردم پس از نماز جماعت غروب در حال خروج از مسجد گوشه میدان با هم خوشوبش میکنند. گدای معتادی که گویی همه کاسبان او را میشناسند، مقرریاش را از بازارهای محل میگیرد. پیرمردی در کوچهپسکوچهها پی لحافدوزی میگردد. دورهگردی با ضبطی آویزان به گردن سیدی آهنگهای کلاسیک را میفروشد. مردی ایستاده در گوشه میدان همه جا را میپاید. تو گویی صاحب تمام راهآهن است. در کوچهباغهای میدان راهآهن مردمانی سالخورده از جنس گذشته در خاطرات این بناهای مخروبه و فروریخته واماندهاند. پنجرههای شکسته انبارها و مغازههای گردگرفته با قفلهای بزرگ روی در، راوی این است که بگوید: روزگار رونق اینجا به سرآمده است. بگویید: «شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار.»
*منبع: روزنامه تعادل، 1395.9.17